ستاره درخشان شام حضرت رقیه دختر امام حسین علیه السلام صفحه 1962

صفحه 1962

قافله اسرا به نزديكي حران رسيد . در بالاي بلندي منزل يك يهودي به نام يحيي خزائي قرار داشت . وي به استقبال ايشان آمد . و به تماشاي سرها پرداخت كه چشمش به سر مبارك سيّدالشهدا افتاد . ديد لبهاي مباركش مي جنبد . پيش رفته گوش فرا داد ، اين كلام را شنيد : (وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَموُا اءَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبوُنَ)(173)

يحيي از مشاهده اين حال به شگفتي فرو رفته پرسيد اين سر از آن كيست ؟ گفتند سر حسين بن علي است . پرسيد مادرش كيست ؟ گفتند فاطمه دختر رسول خدا . يهودي گفت اگر دين او بر حق نبود اين كرامت از او ظاهر نمي شد . يحيي اسلام آورد و عمّامه دق مصري كه در سر داشت از سر خود برداشت و آن را قطعه قطعه كرد و به خواتين حرم محترم داد و جامه خزي كه پوشيده بود به خدمت امام زين العابدين فرستاد ، همراه هزار درهم كه صرف ما يحتاج نمايند .

كساني كه موكّل بر سرها بودند بر او بانگ زدند كه مغضوبين خليفه را اعانت و حمايت مي كني ؟ ! دور شو و گرنه تو را خواهيم كشت ! يحيي با شمشير از خود دفاع كرد . جنگ درگرفت و پنج تن از آنها را كشت و كشته شد . مقبره يحيي در دروازة حران به مقبره يحيي شهيد معروف بوده ، و محل استجابت دعاست .

6 . نصيبين

چون قافله به نصيبين رسيد ، شمر يك نفر را فرستاد تا بگويد امير شهر را خبر كنند و شهر را زينت كرده مهياي پذيرايي اسراي آل عصمت نمايند . امير شهر ، منصور بن الياس بود . زماني كه به استقبال قافله رفتند و لشكر كوفه و شام وارد شهر شدند ، ناگهان برقي بجست و نيمي از شهر را سوزاند و كليّه مردمي كه در آن قسمت برق زده بودند سوختند . امير قافله شرمگين و بيمناك از غضب خدا شد و قافله داران بيدرنگ حركت كردند .

7 . حوزه فرمانداري سليمان يا موصل

قافله اسرا را به شهر ديگري كه نامش بر ما معلوم نيست بردند . رئيس اين شهر سليمان بن يوسف بود كه دو برادر داشت : يكي در جنگ صفّين به دست اميرالمؤ منين كشته شده بود و ديگري شريك حكومت اين شهر بود . يك دروازة شهر متعلّق به سليمان و دروازه ديگر متعلّق به برادرش بود . سليمان دستور داد سرهاي بريده را از دروازه فرمانفرمايي او وارد كنند . همين امر سبب نزاع دو برادر شده جنگ درگرفت وسليمان در آن جنگ كشته شد . در نتيجه فتنه و غوغاي عجيبي رخ داد كه موجب توحّش شمر و رفقايش گرديد و در اينجا نيز شتابان از شهر بيرون رفتند .

8 . حلب

در نزديكي حلب كوهي است كه در دامنة آن قريه اي بود كه ساكنان آن يهودي بودند و در قلعه و حصاري محكم زندگي مي كردند . شغل آنها حريربافي بود و مصنوع آنها و لباس آنها در حجاز و عراق و شام به لطافت شهرت داشت . در دامن كوه كوتوالي بود كه عزيزبن هارون نام داشت و رئيس يهود بود . قافله را در دامن كوه كه آب و علف فراوان داشت فرود آوردند .

شيرين ، آزادكرده امام حسين عليه السلام

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه