مقتل الحسین به روایت شیخ صدوق(قدس سره): امام حسین علیه السلام و عاشورا از زبان معصومان علیهم السلام صفحه 7

صفحه 7

حکایتی از کودکی امام حسین

عن ابی عبدالله الصادق جعفربن محمد، عن أبیه محمد بن علی الباقر، عن أبیه علیه السلام قال:

مرض النبی صلی الله علیه و آله المرضه التی عوفی منها، فعادته فاطمه سیده النساء علیهاالسلام و معها الحسن و الحسین علیهماالسلام قد اخذت بیدها الیمنی و اخذت الحسین بیدها الیسری و هما یمشیان و فاطمه بینهما حتی دخلوا منزل عائشه، فقعد الحسن علیه السلام علی جانب رسول الله الأیمن و الحسین علیه السلام علی جانب رسول الله الأیسر، فأقبلا یغمزان ما یلیهما من بدن رسول الله صلی الله علیه و آله فما أفاق من نومه. فقالت فاطمه الحسن و الحسین: حبیبی، إن جد کما قد غفا، فانصرفا ساعتکما هذه و دعاه حتی یفیق و ترجعان الیه. فقالا: لسنا ببار حین فی وقتنا هذا.فاضطجع الحسن علی عضد النبی الایمن، و الحسین علی عضده و الأیسر فغفیا، و انتبها قبل أن ینتبه النبی صلی الله علیه و آله و قد کانت فاطمه علیهاالسلام لما ناما إنصرفت الی منزلها، فقالا لعائشه: ما فعلت أمنا؟ قالت: لما نمتما رجعت الی منزلها.فخرجا فی لیله ظلماء مدلهمه ذات رعد و برق و قد أرخت السماء عزالیها، فسطع لهما نور، فلم یزالا یمشیان فی ذلک النور، و الحسن قابض بیده المینی علی ید الحسین الیسری و هما یتماشیان و یتحدثان، حتی أتیا حدیقه بنی النجار، فلما بلغا الحدیقه حارا، فبقیا لایعلمان أین یأخذان، فقال الحسن للحسین: انا قد حرنا و بقینا علی حالتنا هذه و ما ندری أین نسلک، فلا علیک أن ننام فی وقتنا هذا حتی نصبح، فقال له الحسین علیه السلام: دونک یا أخی فافعل ما تری، فاضطجعا جمیعا و اعتنق کل واحد منهما صاحبه و ناما.و انتبه النبی صلی الله علیه و آله من نومته التی نامها، فطلبهما، فی منزل فاطمه، فلم یکونا فیه

و افتقد هما، فقام النبی صلی الله علیه و آله علی رجلیه و هو یقول: الهی و سیدی و مولای! هذان [ صفحه 50] شبلای خرجا من المخمصه و المجاعه، اللهم أنت وکیلی علیهما.فسطع للنبی صلی الله علیه و آله نور، فلم یزل یمضی فی ذلک النور حتی أتی حدیقه بنی النجار، فإذا نائمان قد إعتنق کل واحد منهما صاحبه و قد تقشعت السماء فوقهما کطبق، فهی تمطر کأشد مطر، مارآه الناس قط، و قد منع الله عزوجل المطر منهما فی البقعه التی هما فیها نائمان، لایمطر علیهما عطره. و قد إکتنفتهما حیه لها شعرات کآجام القصب، جناحان، جناح قد غطت به الحسن و جناح قد غطت به الحسین، فلما أن بصربهما النبی صلی الله علیه و آله تنحنح، فانسابت الحیه و هی یقول: اللهم انی أشهدک و أشهد ملائکتک أن هذین شبلا نبیک، قد حفظتهما علیه و دفعتهما الیه سالمین صحیحین.فقال لها النبی صلی الله علیه و آله: أیتها الحیه، فمن انت؟ قالت: أنا رسول الجن الیک. قال: و أی الجن؟ قالت: جن نصیبین، نفر من بنی ملیح، نسینا آیه من کتاب الله عزوجل فبعثونی الیک لتعلمنا ما نسینا من کتاب الله، فلما بلغت هذا الموضع سمعت منادیا ینادی: أیتها الحیه، هذان شبلا رسول الله، فاحفظیهما من الآفات و العاهات و من طواریق اللیل و النهار، فقد حفظتهما و سلمتهما الیک سالمین صحیحین. و اخذت الحیه الآیه و انصرفت.و أخذ النبی صلی الله علیه و آله الحسن، فوضعه علی عاتقه الأیمن و وضع الحسین عی عاتقه الأیسر، و خرج علی علیه السلام فلحق برسول الله صلی الله علیه و آله فقال له بعض اصحابه: بأبی انت و

أمی، إدفع الی أحد شبلیک، اخفف عنک. فقال أمض، فقد سمع الله کلامک و عرف مقامک. و تلقاه آخر، فقال: بأبی انت و أمی، إدفع الی أحد شبیلک، أخفف عنک، فقال: إمض، فقد سمع الله کلامک و عرف مقامک.فتلقاه علی علیه السلام فقال: بأبی انت و أمی یا رسول الله، إدفع الی أحد شبلی و [ صفحه 51] شبیلک حتی أخفف عنک، فالتفت النبی صلی الله علیه و آله الی الحسن علیه السلام فقال: یا حسن، هل تمضی الی کتف أبیک؟ فقال له: والله یا جداه، إن کتفک لأحب إلی من کتف أبی. ثم التفت الی الحسین علیه السلام فقال: یا حسین هل تمضی الی کتف أبیک؟ فقال له: و الله یا جداه أنی لأقول لک کما قال أخی الحسن، أن کتفک لأحب ألی من کتف أبی.فأقبل بهما الی منزل فاطمه علیهاالسلام و قد ادخرت لهما تمیرات، فوضعتها بین أیدیهما فأکلا و شبعا و فرحا. فقا لهما النبی صلی الله علیه و آله قوما الآن فاصطرعا. فقاما لیصطرعا و قد خرجت فاطمه علیهاالسلام فی بعض حاجتها فدخلت فسمعت النبی صلی الله علیه و آله و هو یقول: أیه یا حسن، شد علی الحسین فأصرعه!فقالت له: یا أبه! واعجباه! أتشجع هذا علی هذا؟ أتشجع الکبیر علی الصغیر؟ فقال لها: یا بنیه! أما ترضین أن أقول أنا: یا حسن! شد علی الحسین فأصرعه و هذا حبیبی جبرئیل یقول: یا حسین! شد علی الحسن فأصرعه. [56] .امام صادق علیه السلام از پدرش، امام باقر علیه السلام، و او نیز از پدرش، امام سجاد علیه السلام نقل می کند که آن حضرت گفت: «پیامبر صلی الله علیه و آله به بیماری مختصری دچار شده بود که بعدها

از آن عاقبت یافت. فاطمه - بزرگ بانوی بانوان - در حالی که حسن را با دست راست و حسین را با دست چپش گرفته بود و خود در میان آن ها قدم برمی داشت، برای عیادت ایشان، وارد منزل عایشه شد. حسن در سمت راست و حسین در سمت چپ رسول خدا نشستند و با بدن پیامبر به نازش پرداختند اما پیامبر صلی الله علیه و آله، از خواب بیدار نشد. فاطمه علیهاالسلام به حسن و حسین گفت: عزیزانم، بابا بزرگتان خوابیده است، بیایید کنار بیدار شود، بعد بروید به سراغش. آن دو [ صفحه 52] گفتند: ما نمی رویم. حسن به بازوی راست و حسین به بازوی چپ پیامبر صلی الله علیه و آله سر نهادند و به پهلو خوابیدند. آن ها پیش از پیامبر صلی الله علیه و آله، از خواب بیدار شدند اما چون فاطمه علیهاالسلام، پس از خوابیدن آنها به خانه ی خویش برگشته بود، از عایشه پرسیدند: مادر ما چه شد؟ عایشه پاسخ داد: آن گاه که شما خفتید، به خانه اش برگشت.حسن و حسین، آن شب تیره و تاریک که آذرخش، سینه ی آسمان را می شکافت و باران به شدت می بارید از خانه خارج شدند. هاله ای از نور آن دو را در برگرفت و آن ها در روشنایی آن، به راه افتادند. آن ها در حالی که حسن با دست راستش، دست چپ حسین را گرفته بود، با هم سخن می گفتند و راه می رفتند تا به باغ بنی النجار رسیدند. در آن جا راه را گم کردند و ندانستند که به کدام سو روند. حسن به حسین گفت: ما گم شده ایم و نمی دانیم که به کدام سو باید برویم،

آیا تو نمی خواهی که همین جا بخوابیم تا صبح شود؟ حسین به او گفت: برادر جان تصمیم با تو است، هر چه می خواهی بکن. و سپس یکدیگر را در آغوش گرفتند و دست در گردن هم، خوابیدند.پیامبر صلی الله علیه و آله، از خواب بیدار شد و در جست وجوی حسن و حسین، به خانه ی فاطمه رفت اما آن ها جا نبودند. پیامبر چون آنها را نیافت، ]در پیشگاه خدا[ بر دو پای خود ایستاد و گفت: خدایا! سیدا و سرورا! این دو فرزندانم را که با گرسنگی از خانه بیرون شده اند به تو می سپارم.پس از این دعا، نوری پیامبر صلی الله علیه و آله را در برگرفت که با آن، راه می پیمود تا به باغ بنی النجار رسید و دید که آن دو، دست در گردن هم، در آن جا خوابیده اند و آسمان، طبقی از ابرهای متراکم بر سرشان گرفته است. باران، چنان تند می بارید [ صفحه 53] که کسی، هرگز نظیرش را ندیده بود اما خداوند متعال آن دو را از بارش باران در امان داشته بود و حتی یک قطره باران بر آن ها نباریده بود. مار بزرگی که پوستش دارای موهای پر پشت، چون خوشه های خرمن بود، آن دو را در کنف حمایت خویش گرفته بود. آن مار بال داشت که با یکی حسن و با دیگری حسین را در بر گرفته بود. هنگامی که چشم پیامبر صلی الله علیه و آله به آن ها افتاد، سرفه ای کرد و مار خود را کنار کشید، در حالی که چنین می گفت: بار پروردگارا! تو و فرشتگانت را به گواهی می گیرم که من این دو فرزندان پیامبرت را

نگه داشتم تا صحیح و سالم به او باز دادم.پیامبر صلی الله علیه و آله از وی پرسید: ای مار! تو کسیتی؟ پاسخ داد: من، پیک پریانم به سوی تو. پرسید: کدام پریان؟ گفت: پریان «نصیبین» که گروهی از «بنی ملیح» اند. ما آیه ای از کتاب خدای عزوجل را فراموش کرده ایم به همین جهت، مرا به سوی تو فرستادند تا آن چه را که از کتاب خدا فراموش کرده ایم به ما بیآموزی، اما هنگامی که به این محل رسیدم، از ندا دهنده ای شنیدم که ندا در داد: ای مار! این دو، فرزندان رسول خدایند، آن ها را از آفت ها و بلاها، و حوادث شب و روز، نگهدار! من نیز از آن ها نگهداری کردم تا صحیح و سالم به تو سپردم. سپس مار آیه را فراگرفت و بازگشت. پیامبر صلی الله علیه و آله، حسن را بر شانه ی راستش و حسین را بر شانه ی چپش نهاد و راه افتاد که در راه علی علیه السلام به رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید.یکی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله به او گفت: پدر و مادرم به فدایت، یکی از فرزندانت را به من بده تا سبک گردی! پاسخ داد: برو که خدا سخنت را شنید و مقامت را دانست. یکی دیگر از اصحاب نیز همان گفت و همان پاسخ را شنید. علی علیه السلام نیز به نزدپیامبر صلی الله علیه و آله آمد و گفت پدر و مادرم فدایت یا رسول الله! یکی از [ صفحه 54] بچه ها را به من بدهید تا بارتان را سبک ساخته باشم. پیامبر صلی الله علیه و آله نگاهی به حسن کرد و

گفت: حسن جان! به شانه ی پدرت می روی؟ پاسخ داد: یا جدا، به خدا که شانه ی تو برای من از شانه ی پدرم دوست داشتنی تر است. سپس نگاهی به حسین کرد و گفت: حسین جان! به دوش پدرت می روی؟ وی نیز پاسخ داد، یا جدا، به خدا که من نیز همان گویم که برادرم حسن گفت، به راستی که دوش تو برای من از دوش پدرم دوست داشتنی تر است.بالاخره پیامبر صلی الله علیه و آله آن دو را به خانه ی دخترش فاطمه آورد، فاطمه مقداری خرما را که برای آن ها ذخیره کرده بود، به جلوشان نهاد تا خوردند و سیر شدند و خوش حال گشتند پیامبر صلی الله علیه و آله به آن دو گفت: حال به پا خیزید و با یکدیگر کشتی گیرید!آن دو برخاستند که با یکدیگر کشتی گیرند. فاطمه که برای کاری از خانه بیرون شده بود وقتی برگشت شنید که پیامبر صلی الله علیه و آله می گوید: ای حسن! حسین را بگیر و زمین بزن! فاطمه علیهاالسلام ]با تعجب[ به پدر گفت: بابا! شگفتا! آیا یکی را بر دیگری می شورانی؟ آیا بزرگ تر را بر کوچکتر دلیر می سازی؟ پیامبر صلی الله علیه و آله پاسخش داد: دخترم آیا نمی خواهی که من بگویم، ای حسن! حسین را بگیر و بیندازش در حالی که حبیبم جبرئیل، همینک می گوید، ای حسین! حسن را بگیر و بر زمین بزن. [57] . [ صفحه 55]

روزه گرفتن و ایثار در کودکی

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه