سوژه های سخن 9 : اسلام حسینی - اسلام یزیدی صفحه 113

صفحه 113

فَخَرَجَ عَبْدُ اَللَّهِ بْنُ اَلْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ وَ هُوَ غُلاَمٌ لَمْ یُرَاهِقْ مِنْ عِنْدِ اَلنِّسَاءِ یَشْتَدُّ حَتَّی وَقَفَ إِلَی جَنْبِ اَلْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَلَحِقَتْهُ زَیْنَبُ بِنْتُ عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ لِتَحْبِسَهُ فَأَبَی وَ اِمْتَنَعَ اِمْتِنَاعاً شَدِیداً فَقَالَ لاَ وَ اَللَّهِ لاَ أُفَارِقُ عَمِّی فَأَهْوَی بَحْرُ بْنُ کَعْبٍ وَ قِیلَ حَرْمَلَهُ بْنُ کَاهِلٍ إِلَی اَلْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ بِالسَّیْفِ فَقَالَ لَهُ اَلْغُلاَمُ وَیْلَکَ یَا اِبْنَ اَلْخَبِیثَهِ أَ تَقْتُلُ عَمِّی فَضَرَبَهُ بِالسَّیْفِ فَاتَّقَاهَا اَلْغُلاَمُ بِیَدِهِ فَأَطَنَّهَا إِلَی اَلْجِلْدِ فَإِذَا هِیَ مُعَلَّقَهٌ فَنَادَی اَلْغُلاَمُ یَا أُمَّاهْ فَأَخَذَهُ اَلْحُسَیْنُ عَلَیْهِ السَّلاَمُ وَ ضَمَّهُ إِلَیْهِ وَ قَالَ یَا اِبْنَ أَخِی اِصْبِرْ عَلَی مَا نَزَلَ بِکَ وَ اِحْتَسِبْ فِی ذَلِکَ اَلْخَیْرَ فَإِنَّ اَللَّهَ یُلْحِقُکَ بِآبَائِکَ اَلصَّالِحِینَ. قَالَ فَرَمَاهُ حَرْمَلَهُ بْنُ کَاهِلٍ بِسَهْمٍ فَذَبَحَهُ وَ هُوَ فِی حَجْرِ عَمِّهِ اَلْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ . (1)

راوی گوید: وقتی دشمنان امام علیه السلام را احاطه نمودند. در این وقت عبد الله بن حسن بن علی علیهما السلام که نوجوانی نوخاسته بود و هنوز موی بر صورتش نروییده بود، از نزد زنان بیرون آمد و با شتاب خود را به کنار حسین علیه السلام رسانید، زینب دختر علی علیهما السلام خود را به وی رسانیده تا او را باز دارد، عبد الله بشدت امتناع ورزید و گفت: به خدا سوگند از عمویم جدا نگردم. بحر بن کعب- یا حرمله بن کاهل - با شمشیر قصد حسین علیه السلام نمود، نوجوان گفت: وای بر توای خبیث زاده آیا عمویم را می کشی؟ شمشیر که بر امام فرود می آمد، عبد الله دست بالا برد تا سپر جان عمو کند، شمشیر دست عبد الله را تا پوست برید و دست آویزان شد، نوجوان فریاد وا عماه کشید. حسین علیه السلام برادر زاده را گرفته و به آغوشش کشیده فرمود: «برادرزاده ام آنچه بر تو گذشت صابر باش و خیرش بدان، زیرا خدا تو را به آبای صالحت ملحق فرماید». حرمله بن کاهل تیری به سوی عبد الله گشود و وی را در دامن عمویش به شهادت رسانید.

شب ششم (قاسم بن الحسن علیه السلام )

مقتل اول: لحظات میدان رفتن قاسم بن الحسن علیه السلام :

وقتی قاسم به میدان رفت همین که امام عائلا نظرش بر فرزند برادر افتاد، بی تاب شد و دست در گردن قاسم در آورد و او را در بر کشید و هر دو به شدت گریستند. پس قاسم از عموی خود اجازه خواست که به میدان کارزار برود، اما امام از اجازه دادن به وی امتناع ورزید پس قاسم دست و پای عموی خود را چندان بوسید تا اجازه گرفت و در حالی که اشک بر صورتش جاری بود به میدان آمد و گفت: ان تنکرونی فأنا ابن الحسن


1- اللهوف علی قتلی الطفوف / ترجمه فهری، النص، ص: 123.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه