قصه کربلا بضمیمه قصه انتقام صفحه 104

صفحه 104

عبیدالله به زیاد به یزید نام های نوشت و او را از شهادت حسین علیه السلام و اهل بیت با خبر ساخت، چون آن نامه به دست یزید رسید و از مضمون آن اطلاع حاصل کرد در جواب آن نامه به عبیدالله دستور داد که سر مقدس حسین علیه السلام و سرهای سایر شهداء را به همراه اسیران و لوازمی که با خود دارند به شام گسیل دارد [1104] .ابن زیاد دستور داد تا سر مقدس امام حسین علیه السلام را در میان کوچه های کوفه بگردانند.راس ابن بنت محمد و وصیه للناظرین علی قناه یرفعو المسلمون بمنظر و بمسمع لا منکر منهم و لامتفجعکحلت بمنظرک العیون عمایه و اصم رزوک کل اذن تسمعایقظت اجفانا و کنت لها کری و انمت عینا لم تکن بک تهجعما روضه الا تمنت انها لک حفره و لخط قبرک مضجع [1105] [1106] . [ صفحه 449]

ماجراهای کوفه پس از ورود اسیران

از زید بن ارقم روایت شده که: آن سر مقدس بر من گذشت، بر فراز نیزه ای بود و من در جایگاه خود نشسته بودم، و چون به مقابل من رسید گوش فرا دادم، شنیدم که این آیه را تلاوت می کرد «ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا» [1107] «مگر پنداشته ای که از جمله آیات و نشانه های ما که اهل غار و رقیم اند شگفت انگیز بوده اند»، بخدا سوگند که پس از مشاهده ی این صحنه به خود لرزیدم و فریاد برآوردم که: ای پسر رسول خدا! سر مقدس تو عجیب تر و شگفت انگیزتر از اصحاب کهف و رقیم است [1108] [1109] . [ صفحه 450]

عبدالله بن عفیف ازدی

او از بزرگان شیعه و از زهاد عصر خود بوده، و یک چشم خود را در جنگ جمل و دیگری را در صفین در رکاب علی علیه السلام از دست داد و ملازم مسجد کوفه گردید، و روزها تا هنگام شب مشغول عبادت و نماز بوده است. (سفینه البحار 135 /2).عبیدالله بن زیاد برای اینکه مبادا در کوفه شورشی بوجود آید و یا انقلابی شکل گیرد، دستور داد مردم را در مسجد کوفه گردآوردند، آنگاه بر فراز منبر رفت و خدای را حمد و ثنا گفت و در ضمن کلامش گفت: حمد خدائی را که حق و اهل حق و حقیقت را پیروز کرد! و یزید و پیروانش را نصرت داد و کذاب پسر کذاب را بکشت!!عبدالله بن عفیف ازدی از جای برخاست و گفت: ای پسر مرجانه! کذاب بن کذاب تویی و پدرت و آنکس که تو و پدرت را بر این سمت گمارد، ای دشمن خدا! فرزندان

انبیاء را از دم شمشیر می گذرانی و اینسان جسورانه بر منبر مؤمنان سخن می گویی؟!ابن زیاد با شنیدن این اعتراض در خشم شد و گفت: این که بود؟!عبدالله بن عفیف گفت: ای دشمن خدا! من بودم، خاندان پاکی را که خداوند هر پلیدی را از آنان دور ساخته می کشی و گمان داری که مسلمانی؟! وا غوثاه! پسران مهاجران و انصار کجایند؟ از این طغیانگر نفرین شده ی فرزند نفرین شده که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم با زبان خود او را لعن کرد انتقام نمی گیرند؟!آتش خشم ابن زیاد شعله ورتر گشت و رگهای گردنش برآمد و گفت: او را نزد من آرید! مأموران از هر طرف به طرف او هجوم آوردند تا او را بگیرند. بزرگان قبیله ی «ازد» که پسر عموهای او بودند بپاخاسته و او را از دست مأموران عبیدالله رهایی دادند و از در مسجد کوفه بیرون بردند. [ صفحه 451] ابن زیاد به مأموران خود دستور داد که: این نابینای ازدی را که خدا دلش را همانند چشمش کور ساخته است گرفته و نزد من آورید!چون قبیله ی ازد از این جریان آگاه شدند، و دور هم گرد آمدند و قبائل یمن نیز اجتماع کرده و با آنان همدست شدند تا از عبدالله بن عفیف دفاع کنند.چون این خبر به ابن زیاد رسید، قبائل مضر را طلبید و آنان را به کمک محمد بن اشعث فرستاده و دستود داد که با آنان تا پای جان مبارزه کنند.راوی می گوید: جنگ شدیدی در میان دو طرف رخ داد، گروهی کشته شدند و سرانجام مأموران عبیدالله بن زیاد در خانه ی عبدالله بن عفیف را شکسته وارد خانه ی او

شدند. دختر عبدالله با فریاد، پدر حود را از یورش آنان با خبر ساخت، و عبدالله بن عفیف به او گفت: بیمناک مباش، شمشیر مرا به من برسان! او شمشیر بدست از خود دفاع می کرد و می گفت:انا ابن ذی الفضل عفیف الطاهر عفیف شیخی و ابن ام عامرکم دارع من جمعکم و حاسر و بطل جدلته مغادر [1110] .راوی می گوید: دختر عبدالله بن غفیف به پدر خود می گفت: کاش مرد بودم و همدوش تو با این تبهکاران که کشندگان عترت پاک رسول خدایند مبارزه می کردم.سپاهیان ابن زیاد اطراف عبدالله بن عفیف را گرفته به او حمله می کردند و او که نابینا بود با هدایت دخترش با آنان می جنگید و از خود دفاع می کرد، و از هر طرف که بر او حمله می کردند، دخترش فریاد می زد که از فلان سوی آمدند، تا سرانجام به او نزدیک شدند، دخترش فریاد برآورد که: وا ذلاه! پدرم را احاطه کردند و کسی نیست که او را یاری کند.عبدالله بن عفیف شمشیرش را می چرخاند و می گفت: [ صفحه 452] اقسم لو یفسح لی عن بصری ضاق علیکم موردی و مصدری [1111] .و بالاخره او را دستگیر کردند و به نزد عبیدالله بن زیاد آوردند، چون چشم عبیدالله بر او افتاد گفت: سپاس خدای را که تو را رسوا کرد!عبدالله بن عفیف گفت: ای دشمن خدا! چگونه خدا مرا رسوا کرد؟! بخدا قسم اگر چشمم باز بود راه زندگی بر شما تنگ می گردید.ابن زیاد پرسید: درباره ی عثمان چه می گویی؟!گفت: ای بنده ی بنی علاج! و ای پسر مرجانه!؛ و او را دشنام داد که: تو را با عثمان چه کار؟! اگر بدی کرد یا

نیکی و اگر اصلاح کرد یا فتنه انگیزی، خداوند ولی مردم است و در میان آنان به عدل داوری خواهد کرد، ولی تو باید از من در مورد پدرت و خودت و یزید و پدر یزید سؤال کنی!ابن زیاد گفت: بخدا سوگند که چیزی از تو نخواهم پرسید تا مزه ی مرگ را بچشی! عبدالله بن عفیف گفت: الحمد لله رب العالمین، من از خدا شهادت را طلب می کردم پیش از آنکه مادر تو را بزاید، و از خدا آرزو کرده بودم که به دست منفورترین خلق که خدا او را بیش از همه دشمن دارد، به شهادت برسم، و چون نابینا شدم از فیض شهادت ناامید شدم، اینک خدای را سپاس می گویم که شهادت را پس از ناامیدی، نصیبم کرد و قبولی دعای پیشین مرا به من نشان داد.ابن زیاد دستور داد تا سر او را از بدن جدا کنند! و مأموران گردن او را زدند و بدنش را در سبخه ی [1112] کوفه به دار آویختند. [1113] شیخ مفید نقل کرده است: مأموران چون او را گرفتند، او با شعار مخصوص، قبیله ی [ صفحه 453] ازد را به یاری طلبید، هفتصد نفر مرد از قبیله ی ازد گرد آمدند و او را از دست مأموران عبیدالله به قهر گرفته و به منزلش بردند، و چون روز پایان گرفت، شب هنگام عبیدالله بن زیاد دستور دستگیری او را صادر کرد و او را گردن زد [1114] . [1115] .

جندب بن عبدالله

جندب، پیرمردی از شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام بود. ابن زیاد او را نزد خود فراخواند، چون او را حاضر ساختند به او گفت: یا عدو الله! آیا تو از

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه