قیام جاوید صفحه 2

صفحه 2

جنبش شيعيان در بصره و اعزام مسلم بن عقيل به كوفه


5) ابومخنف گفت: ابوالمخارق راسبي گفت: گروهي از شيعيان بصره چند روزي در منزل زني از قبيله عبدالقيس به نام ماريه دختر سعد يا منقذ گرد آمدند. اين زن شيعه و خانه او محل اجتماع شيعيان بود. ابن‌زياد از روي آوردن حسين (ع) به عراق آگاه شد و به حاكم خود در بصره نوشت كه مراكز نگهباني ايجاد و راه را كنترل نمايد. راوي گفت: يزيد بن نبيط از قبيله‌ي عبدالقيس تصميم گرفت نزد حسين (ع) برود. وي ده پسر داشت به ايشان گفت: كداميك از شما همراه من مي‌آيد.دو تن از ايشان به نامهاي عبداللَّه و عبيداللَّه همراه او عازم شدند. يزيد در خانه‌ي اين زن به يارانش گفت: تصميم دارم بروم و خواهم رفت، به او گفتند ما از دستيابي افراد ابن‌زياد به تو نگران هستيم. وي گفت اگر آندو (عبداللَّه و عبيداللَّه) از پاي نيفتند باكي نخواهم داشت از اينكه يه جستجويم برخيزند.راوي گفت: يزيد و پسرانش با شتاب براه افتاده و به اقامتگاه حسين (ع) در ابطح رسيدند. حسين (ع) از آمدن ايشان با خبر شد و به استقبال آنان رفت. وقتي يزيد به محل استقرار حسين (ع) آمد به او گفتند: حسين (ع) به استقبال شما رفته است وي نيز برگشت و بدنبال حسين (ع) رفت. حسين (ع) كه او را در آنجا نيافته بود به انتظارش نشسته بود. مرد بصري آمد و حسين (ع) را ديد كه در آن منزل نشسته است گفت: بفضل اللَّه و برحمته [ صفحه 13] فبذلك فليفرحوا [34] (به فضل و رحمت خدا بايد شاد شد) راوي گفت: او بر حسين (ع) سلام كرد و نزد او نشست و علت آمدنش را گفت. حسين (ع) براي او دعاي خير كرد.حسين (ع) مسلم بن عقيل را با قيس بن مسهر صيداوي و عمارة بن عبيد سلولي و عبدالرحمن بن عبداللَّه بن كدن ارحبي به كوفه اعزام كرد و او را به تقوا پيشگي و پنهان نمودن مأموريتش و دقت در كار سفارش كرد و گفت: اگر مردم را متحد و هم پيمان ديدي فوراً به من خبر بده.مسلم به مدينه رفت و در مسجد رسول خدا (ص) نماز گزارد و با خانواده‌اش خداحافظي كرد سپس دو مرد راهنما از قبيله‌ي قيس را اجير كرد و با آندو به راه افتاد. اما راه را گم كرده و تشنگي شديدي بر آنها عارض شد. آن دو راهنما كه از تشنگي در حال مرگ بودند به مسلم گفتند: اين راه به آب ختم مي‌شود. مسلم بن عقيل در تنگه‌ي دره‌ي «خبيت» نامه‌اي نوشت و به قيس بن مسهر صيداوي داد با به حسين (ع) برساند، در نامه آمده بود:اما بعد از حمد و ثناي خدا، من به همراه دو راهنما از مدينه به راه افتادم، راه گم كرديم و تشنگي بر ما چيره شد. دو راهنما از دنيا رفتند من سرانجام به آب رسيدم و با سختي جان خويش را نجات دادم. اين آب در تنگه‌اي در دره خبيت واقع شده است من اين حادثه را به فال بد گرفتم، اگر صلاح مي‌داني مرا معاف بدار و ديگري را به اين مأموريت بفرست. والسلام.حسين (ع) به او نوشت:اما بعد از حمد و ستايش خدا، نگرانم كه شايد به علت ترس از مأموريتي كه به آن فرستاده شده‌اي استعفا كرده باشي. به مأموريت خويش ادامه بده، والسلام عليك.پس مسلم به كسي كه نامه را برايش قرائت كرد گفت: من در اين راه بر جان خويش بيم ندارم. سپس به راه خويش ادامه داد تا به آبگاه قبيله طيي‌ء رسيد. در اين هنگام مردي شكارچي را در حال شكار ديد، وقتي به او رسيد او آهويي را شكار نمود و كشت. مسلم گفت: انشاءاللَّه دشمن ما كشته خواهد شد و به راه خويش ادامه داد تا وارد كوفه شد و به [ صفحه 14] خانه‌ي مختار بن ابي‌عبيد رفت - اين خانه اكنون خانه مسلم بن مسيّب ناميده مي‌شود - شيعيان كوفه رفت و آمد نزد او را شروع كردند وقتي جمعيت قابل توجهي از شيعيان گرد او جمع شدند، مسلم نامه حسين (ع) را برايشان قرائت كرد و آنان گريستند.عابس بن ابي‌شبيب شاكري بپا خاست و پس از ستايش خدا گفت: من از مردم به تو خبر نمي‌دهم و نمي‌دانم كه چه در دل دارند و از جانب ايشان هم ترا فريب نمي‌دهم. سوگند بخدا فقط آنچه را كه خود در سر دارم مي‌گويم و اگر دعوت كنيد اجابت كرده و با دشمنانتان مي‌جنگم و پيشاپيش شما شمشير مي‌زنم تا خدا را ملاقات كنم و از اينكار هدفي جز آنچه نزد خداست ندارم.حبيب بن مظاهر فقعسي برخاست و گفت: خدايت رحمت كند كه با سخنان كوتاهت آنچه را در دل داشتي بيان كردي، آن گاه گفت: سوگند به خدايي كه خدايي جز او نيست من نيز چون او هستم.سپس حنفي نيز مشابه اين سخن را گفت: حجاج بن علي گفت: به محمد بن بشر گفتم: تو هم چنين سخناني گفتي؟ وي گفت: من دوست داشتم كه خداوند يارانم را پيروز كند ولي دوست نداشتم كشته شوم پس دروغ نگفتم.رفت و آمد شيعيان نزد مسلم بقدري زياد شد كه محل استقرار او كشف شد و خبر به نعمان بن بشير رسيد.6) ابومخنف گفت: نمير بن وعله از ابي‌وداك نقل كرد: نعمان بن بشير- نعمان مردي بردبار و عابد بود و به صلح و سلامت مي‌انديشيد- از دارالاماره خارج شد و به منبر رفت و پس از حمد و ستايش خدا گفت: اما بعد، بندگان خدا تقوا پيشه كنيد و در افتادن به فتنه و تفرقه شتاب مكنيد كه در فتنه و تفرقه مردان كشته، خونها ريخته و مالها غصب مي‌شود.نعمان گفت: من با كسي كه با من نجنگد نمي‌ستيزم و به كسي كه به من حمله نكند هجوم نمي‌آورم. شما را سرزنش نكرده و در كارتان دخالت نمي‌كنم و كسي را در اثر سخن‌چيني ديگران و گمان و تهمت نمي‌گيرم. ولي اگر چهره واقعي خود را با پيمان شكني و مخالفت با پيشوايتان نشان دهيد به خدايي كه جز او خدايي نيست تا شمشير به دست دارم با شما نبرد مي‌كنم، حتي اگر يك نفر از شما به ياري من برنخيزد. [ صفحه 15] اما اميدوارم در بين شما كساني كه حق را مي‌شناسند بيشتر از آناني باشد كه از باطل پيروي مي‌كنند.راوي گفت: عبداللَّه بن مسلم بن سعيد حضرمي هم پيمان بني‌اميه برخاست و گفت: آنچه را مي‌بيني جز با زور اصلاح نمي‌شود و اين برخورد تو با دشمن برخوردي ذليلانه است. نعمان گفت: اگر در اطاعت خدا ذليل باشم نزد من محبوبتر است تا در معصيت حدا عزيز باشم و از منبر پائين آمد.عبداللَّه بن مسلم خارج شد و به يزيد بن معاويه نوشت: اما بعد از ستايش خدا، مسلم بن عقيل به كوفه آمده و پيروان حسين بن علي (ع) با او بيعت كرده‌اند اگر به كوفه نيازمندي، مرد مقتدري را كه بتواند دستورت را اجرا كرده و همچون تو با دشمنت رفتار نمايد به كوفه بفرست. نعمان بن بشير مرد ضعيفي است و يا تظاهر به ضعف مي‌كند. اين نخستين نامه‌اي است كه به يزيد نوشته شد. سپس عمارة بن عقبه و عمر بن سعد بن ابي‌وقاص به ترتيب دومين و سومين نامه را به يزيد نوشتند. [ صفحه 16]

عبيدالله بن زياد از بصره به كوفه مي‌رود


7) هشام به نقل از ابومخنف گفت: صقعب بن زهير به نقل از ابي‌عثمان نّهدي به من گفت: حسين (ع) نامه‌اي نوشت و آنرا به غلامي به نام سليمان سپرد و آن را براي رؤساي پنجگانه‌ي بصره، مالك بن مسمع بكري، احنف بن قيس، منذر بن جارود مسعود بن عمرو، قيس بن هيثم و عمرو بن عبيداللَّه بن معمر فرستاد. كه يك نسخه از آن به دست بزرگان بصره رسيد. مضمون نامه بدين گونه بود: اما بعد از حمد ثناي خدا، بدرستي كه خداوند محمد (ص) را از ميان بندگانش به رسالت خويش را بجا آورد، خدايش به نزد خويش برد و ما از خاندان، جانشينان و وارثان او هستيم كه از همه‌ي مردم به اين مقام شايسته‌تريم. قوم ما در اين كار ديگران را به ما ترجيح دادند و ما بخاطر اجتناب از تفرقه و روحيه‌ي صلح‌جويي به انتخاب ايشان تن داديم در حالي كه مي‌دانيم از ديگران كه ولايت يافتند بر حق و سزاوارتريم. كساني كه كار نيك كردند و اصلاح نمودند و حق را ملاك قرار دادند خدا ايشان را رحمت كند و ما و آنها را ببخشد. من فرستاده‌ام را با اين نامه به سوي شما فرستادم و شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص) فرامي‌خوانم. زيرا سنت، مرده و بدعت زنده شده است. اگر سخنم را بشنويد و اطاعتم نماييد شما را به بهترين راه هدايت مي‌كنم والسلام عليكم و رحمةاللَّه.پس هر كس از بزرگان بصره كه اين نامه را خواند آنرا از ديگران پنهان نمود مگر [ صفحه 17] منذر بن جارود، و چون ترسيد كه ممكن است اين اقدام دسيسه‌اي از جانب عبيداللَّه باشد، شب قبل از حركت عبيداللَّه به سوي كوفه، فرستاه‌ي حسين (ع) را با نامه نزد عبيداللَّه آورد و آن را براي وي خواند. عبيداللَّه دستور داد فرستاده‌ي حسين (ع) را گردن زدند. بعد در بصره به منبر رفت و پس از حمد و ثناي خدا گفت:اما بعد، سوگند بخدا من از سختي‌ها نمي‌هراسم و در مقابل مشكلات شانه خالي نمي‌كنم. هر كس كه با من دشمني كند خوار شده و هر كس با من بجنگد او را از ميان برداشته و زهرم را به كامش مي‌ريزم هر كس حاضر است بيايد تا با او در آويزم. اي اهل بصره، اميرالمؤمنين مرا والي كوفه كرده است و فردا صبح عازم آنجا هستم. عثمان بن زياد بن ابي‌سفيان را به جاي خود بر شما حاكم نمودم. از مخالفت كردن و انتشار اخبار دروغ خودداري نماييد. سوگند به خدايي كه غير از او نيست اگر بشنوم كسي از شما خيال مخالفت دارد او و رهبر و پيروانش را خواخم كشت و گناهكار و بي‌گناه به مكافات مي‌رسند تا اطاعت كنيد و در ميان شما مخالفي باقي نماند. من پسر زياد و شبيه‌ترين فرد به او هستم و هيچ شباهتي با عمو و دايي خود ندارم.وي سپس از بصره بيرون آمد و برادرش عثمان بن زياد را جانشين خود نمود و همراه ده نفر از جمله مسلم بن عمر و باهلي و شريك بن اعور حارثي و اطرافيان و خاندانش رو به سوي كوفه نهاد و در حالي كه عمامه‌ي سياه به سر و نقاب بر چهره داشت به كوفه وارد شد. به مردم خبر رسيده بود كه حسين (ع) عازم كوفه است. مردم نيز منتظر او بودند. هنگامي كه عبيداللَّه وارد كوفه شد مردم پنداشتند كه او حسين (ع) است. لذا از كنار هر گروهي كه مي‌گذشت به او سلام مي‌كردند و مي‌گفتند: سلام بر تو اي پسر رسول خدا، خوش آمدي، خير مقدم. وي از استقبال گرم مردم نسبت به حسين (ع) ناراحت شد. مسلم بن عمرو هنگامي كه استقبال مردم را ديد گفت: عقب برويد او امير عبيداللَّه بن زياد است. وقتي وارد قصر شد و مردم فهميدند كه عبيداللَّه بن زياد است شديداً اندوهگين شدند و عبيداللَّه نيز بدليل سخنان مردم خشمگين بود و گفت: چرا اين مردم اين گونه‌اند! [ صفحه 18]

عبيدالله بن زياد در كوفه


8) هشام از قول ابي‌مخنف گفت: معلي بن كليب به نقل از ابي‌ودّاك گفت: هنگامي كه عبيداللَّه در قصر استقرار يافت نداي نماز جماعت داد. راوي گفت: مردم اجتماع كردند. عبيداللَّه آمد و پس از حمد و ستايش خدا گفت: اما بعد، اميرالمؤمنين (يزيد) كه خدا كارش را اصلاح كند مرا والي شهر و مرز شما نموده و دستور داده با مظلومانتان به انصاف، بر محرومانتان با بخشش، با افراد حرف شنو و مطيع به نيكي و با كساني كه نسبت به ما شك يا نافرماني نمايند با شدت عمل رفتار كنم. من در مورد شما از دستور وي پيروي و فرمانش را جاري مي‌نمايم لذا با نيكوكاران و افراد فرمانبرتان مانند پدري بخشنده هستم و تازيانه و شمشير من عليه كسي است كه دستورم را ترك و با سخنم مخالفت نمايد. بهتر است هر كس به كار خود مشغول شود زيرا عمل، دليل صداقت شماست نه سخن. سپس از منبر پائين آمد.راوي گفت: عبيداللَّه از اين پس بر مردم و رؤساي آنها سخت گرفت و گفت: اسامي بيگانگان و كساني را كه از دست اميرالمؤمنين فرار كرده‌اند و حروري مذهبان [35] و افراد [ صفحه 19] مشكوكي را كه نظر مخالف و ستيزه‌گرانه دارند براي من بنويسيد. هر كسي نوشت، بر او حرجي نيست و هر كس ننويسد بايد تضمين كند كه در ميان افراد او هيچ مخالفي وجود نداشته و عليه ما طغيان نمي‌كنند وگرنه از ذمه‌ي ما خارج و مال و جانش حلال است و هر رهبري كه در گروهش يكي از نافرمانان اميرالمؤمنين يافت شود و او را به ما تسليم نكند، مقابل در خانه‌اش به دار آويخته و حقوق و مزاياي او لغو و به زاره تبعيد مي‌شود.9) هشام از قول ابي‌مخنف گفت: معلي بن كليب به نقل از ابي‌ودّاك به من گفت: شريك بن الاعور كه فردي شيعي بود و در جنگ صفين همراه عمار حضور داشت به خانه‌ي هاني بن عروة مرادي رفت.مسلم بن عقيل از آمدن عبيداللَّه به كوفه و سخنراني او و نيز سختگيري وي با مردم و رؤساي آنها با خبر شد و چون مخفيگاهش شناسائي شده بود از خانه‌ي مختار خارج و به خانه‌ي هاني بن عروة مرداي رفت و فردي را نزد هاني فرستاد كه بيرون بيايد، هاني نزد او آمد و از آمدن او ناراحت شد. مسلم به او گفت: من به پناه و ميهماني تو آمده‌ام. هاني گفت: خدايت رحمت كند! پيشنهاد سختي نمودي، اگر به خانه‌ام وارد نشده و به من اعتماد نكرده بودي از تو مي‌خواستم از اينحا بروي ليكن حرمت تو مانع چنين كاري است و كسي مانند من، فردي مثل تورا از خود به جهالت نمي‌راند. پس داخل شو.بدينسان مسلم در پناه هاني قرار گرفت و شيعيان رفت و آمد نزد او را شروع نمودند. ابن‌زياد يكي ار مأمورينش را به نام معقل فراخواند و به او گفت: اين سه هزار درهم را بگير و به آنها بگو آنرا در جنگ با دشمن خود به مصرف برسانيد. وانمود كن كه از ايشان هستي، اگر بتواني اين مال را به ايشان بدهي اطمينان و اعتماد كرده و اخبارشان را به تو خواهند گفت: آنگاه صبح و شب به نزدشان برو. وي نيز چنان كرد و نزد مسلم بن عوسجه اسدي از قبيله‌ي بني‌سعد بن ثعلبه كه در مسجد اعظم مشغول نماز بود آمد و شنيد كه مردم مي‌گويند: اين مرد براي حسين (ع) بيعت مي‌گيرد. معقل در كنار مسلم نشست تا او نماز را به پايان رساند سپس گفت: اي بنده‌ي خدا، من مردي از اهالي شام و از فرزندان ذي‌الكلاع هستم. خداوند نعمت دوستي اهل‌بيت و دوستداران آنان را به من عطا كرده است اين پول سه هزار درهم است كه با خود آورده و قصد دارم يكي از ايشان را كه شنيده‌ام به كوفه آمده و مي‌خواهد براي پسر دختر رسول خدا (ص) بيعت بگيرد، زيارت [ صفحه 20] كنم. دوست داشتم او را ببينم ولي كسي را كه بتواند مرا نزد او راهنمايي كرده و محل استقرارش را به من بشناساند پيدا نكرده‌ام. اكنون در مسجد شنيدم بعضي از مسلمانان مي‌گويند: تو افراد اين خاندان را مي‌شناسي. نزد تو آمدم تا اين پول را بگيري و مرا نزد دوستت برده تا با او بيعت كنم و اگر مي‌خواهي مي‌تواني قبل از ديدار وي از من براي او بيعت بگيري. مسلم بن عوسجه گفت: خدا را شكر مي‌گويم كه پيش من آمدي، خوشحالم كه به مقصود خويش نائل شدي. خدا بوسيله‌ي تو اهل بيت پيامبرش را ياري كند. ليكن نگران هجوم اين طاغوت هستم زيرا هنوز كار به نتيجه نرسيده و تو مرا شناخته‌اي!آنگاه قبل از رفتن از او بيعت ستاند و تعهدهاي سخت و محكم گرفت كه دلسوز و رازدار باشد. او نيز تعهدهاي مورد نظر مسلم بن عوسجه را قبول كرد سپس به او گفت: چند روزي به خانه‌ي من بيا تا اجازه ورودت را به حضور آن دوست بگيرم. وي (معقل) همراه مردم به خانه‌ي مسلم مي‌رفت تا اينكه براي ديدار مسلم بن عقيل اجازه گرفت.هاني بن عروة بيمار شد و عبيداللَّه به عيادت او آمد عمارة بن عبيد سلولي به هاني گفت: هدف و انديشه‌ي ما قتل اين طاغوت است. اكنون كه خدا اين فرصت را فراهم كرده او را بكش. هاني گفت: دوست ندارم كه وي در خانه من كشته شود. جمعه‌ي بعد شريك بن اعور بيمار شد. وي در تشيع استوار و مورد احترام عبيداللَّه و ديگر اميران بود. عبيداللَّه كسي را نزد او فرستاد و گفت: امشب به عيادت تو مي‌آيم. شريك به مسلم گفت: اين فاجر امشب به عيادت من مي‌آيد هنگامي كه نشست، برون بيا و او را بكش. سپس بدون هيچ مانعي در دارالاماره بنشين. من نيز اگر از اين بيماري نجات يافتم به بصره مي‌روم و كار آنجا را برايت به سامان مي‌رسانم.شب فرارسيد و عبيداللَّه به عيادت شريك بن اعور آمد. مسلم بن عقيل برخاست كه داخل شود هاني بن عروه نزد او رفت و گفت: من دوست ندارم كه وي در خانه‌ام كشته شود- ظاهراً هاني اين اقدام را نمي‌پسنديده است- عبيداللَّه بن زياد بنشست و از بيماري شريك پرسيد و گفت: ترا چه شده، چه مدت بيمار هستي؟ هنگامي كه سؤالات عبيداللَّه طولاني شد و شريك مي‌ديد مسلم خارج نمي‌شود ترسيد كه فرصت از دست برود، گفت:چرا منتظريد و به سلمي خوش آمد نمي‌گوئيد. [ صفحه 21] مرا سيراب كنيد گر چه هلاك شوم [36] و اين سخن را دو سه بار تكرار كرد. عبيداللَّه كه از سخنان او چيزي نفهميد گفت: آيا هذيان مي‌گويد؟هاني گفت: بله، خدا كارت را سامان دهد! از صبح تا به حال چنين مي‌كند. سپس عبيداللَّه برخاست و رفت. آنگاه مسلم بيرون آمد. شريك به او گفت: چرا او را نكشتي؟ مسلم گفت به دو دليل، اول اينكه هاني كشته شدن عبيداللَّه را در خانه‌اش دوست نداشت و ديگر روايت پيامبر كه فرمود ايمام مانع كشتن غافلگيرانه اسن و مؤمن كسي را غافلگيرانه مي‌كشد. هاني گفت: سوگند به خدا اگر او را مي‌كشتي فردي فاسق، بدكار، كافر و ستمگر را كشته بودي وليكن من دوست نداشتم كه در خانه من كشته شود. شريك بن اعور پس از سه روز در گذشت و ابن زياد بر جنازه او نماز خواند.پس از مرگ مسلم و هاني به عبيداللَّه گفتند آنچه را كه به هنگام بيماري شريك از وي شنيدي به اين دليل بود كه مسلم بن عقيل را بر كشتن تو ترغيب مي‌كرد. عبيداللَّه گفت: سوگند به خدا از اين پس بر جنازه‌ي هيچ فرد عراقي نماز نخواهم خواند و اگر قبر زياد (پدر عبيداللَّه) در عراق نبود، قبر شريك را نبش مي‌كردم.معقل مأمور ابن‌زياد كه با سه هزار درهم نزد ابن‌عقيل و يارانش فرستاده شد بود، چند روزي به منظور ديدن مسلم با مسلم بن عوسجه رفت و آمد مي‌كرد. بعد از مرگ شريك بن اعور او رانزد مسلم بن عقيل برده و ماجراي وي را گفتند. ابن‌عقيل از او بيعت گرفت و به اباثمامه صائدي دستور داد مالي را كه آورده بود بگيرد.- اباثمامه از سواركاران عرب و بزرگان شيعه و مسئول جمع آوري اموال و كمكهاي مالي بود و چون در تهيه‌ي سلاح كار كشته بود براي ياران مسلم سلاح مي‌خريد- معقل پيوسته نزد ايشان تردد مي‌كرد، وي صبحگاهان نخستين كسي بود كه مي‌آمد و آخرين كسي بود كه شامگاهان مي‌رفت و پس از اطلاع از اخبار و اسرار، آنها را به ابن‌زياد مي‌رساند.راوي گفت: هاني قبلا نزد عبيداللَّه رفت و آمد مي‌كرد ولي از هنگامي كه مسلم به خانه‌اش آمد، رفت و آمد خود را قطع نمود وانمود مي‌كرد بيمار است. لذا از خانه خارج نمي‌شد. ابن‌زياد به ياران خود گفت: چرا هاني را نمي‌بينم! به او گفتند: وي بيمار است، عبيداللَّه گفت: اگر ميدانستم به عيادت او مي‌رفتم. [ صفحه 22]

دستگيري هاني بن عروه


10) ابومخنف گفت: مجالد بن سعيد برايم نقل كرد: عبيداللَّه، محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را فراخواند.11) ابومخنف گفت: حسن بن عقبه‌ي مرادي برايم نقل كرد: عبيداللَّه، عمرو بن حجّاج زبيدي را نيز هماره ايشان فرستاد.12) ابومخنف گفت: نمير بن وعله از ابي‌ودّاك برايم نقل كرد: روعه خواهر عمرو بن حجاج همسر هاني بت عروه مادر يحيي بن هاني بود. عبيداللَّه به ايشان (محمد بن اشعث، اسماء بن خارجه و عمر بن حجّاج زبيدي) گفت: چرا هاني نزد ما نمي‌آيد؟ گفتند: خدا كارت را سامان دهد، نمي‌دانيم! ولي او از بيماري خويش شكايت دارد. عبيداللَّه گفت: با خبر شده‌ايم كه او شفا يافته و بر در خانه‌اش مي‌نشيند. به ديدنش رفته و به او بگوييد وظايفي را كه به عهده دارد فراموش نكند. چرا كه دوست ندارم كسي مثل او و از بزرگان عرب نزد من تباه گردد. آنها شامگاهي نزد هاني كه بر در خانه‌اش نشسته بود، رفتند و به او گفتند: چه چيز ترا از زيارت امير باز داشته؟ او تو را ياد كرده و گفته است: اگر بدانم كه هاني بيمار است به عيادت او خواهم رفت. هاني به ايشان گفت: بيماري مانع آمدن من است. گفتند: به عبيداللَّه گفته‌اند كه تو هر شب بر درب خانه‌ات مي‌نشيني و از او دوري مي‌كني. سلطان (عبيداللَّه) تأخير و دوري تو را تحمل نمي‌كند. ترا سوگند مي‌دهيم كه سوار شوي و با ما بيايي. وي لباس خود را پوشيد و اسبش را سوار شد وقتي نزديك قصر [ صفحه 23] رسيد احساس ناخوشايندي به او دست داد و به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: برادرزاده، سوگند به خدا از اين مرد مي‌ترسم، نظر تو چيست؟ گفت: اي عمو، سوگند به خدا من درباره‌ي تو از چيزي نمي‌ترسم، چرا هراس به دل راه مي‌دهي؟ تو از هر شبهه‌اي مبّرايي [37] . و گفته‌اند اسماء نمي‌دانست عبيداللَّه چرا به دنبال هاني فرستاده است، اما محمد (بن اشعث) مي‌دانست. آنان با هاني بر ابن‌زياد وارد شدند وقتي عبيداللَّه هاني را ديد گفت: با پاي خويش به اجل نزديك مي‌شود! در آن زمان عبيداللَّه با امّ‌نافع دختر عمارة بن عقبه ازدواج مي‌كرد. پس از اينكه هاني به نزديك ابن‌زياد آمد كه شريح قاضي نزد او بود، عبيداللَّه خطاب به او گفت:من دوستي او را مي‌خواهم و او مرگ مرا، دوست مرادي تو را در اين امر چه عذري است؟عبيداللَّه در آغاز كه به كوفه آمده بود، هاني را گرامي مي‌داشت و با او مهرباني مي‌كرد. هاني گفت: اي امير منظورت چيست؟ گفت: اي هاني بن عروه دست بدار! اين چه كاري است كه در خانه‌ات عليه اميرالمؤمنين و مسلمانان انجام مي‌دهي! مسلم بن عقيل را به خانه خود آورده و در خانه‌هاي اطراف خود براي او سلاح و مردان جنگي جمع مي‌كني و مي‌پنداري كه اين كارها از چشم ما پوشيده مي‌ماند؟ گفت: من چنين نكرده‌ام و مسلم بن عقيل نزد من نيست. عبيداللَّه گفت: ليكن چنين كرده‌اي، گفت: نه: او گفت: چرا؟ وقتي سخن در اين خصوص بالا گرفت و هاني پيوسته انكار مي‌كرد، ابن‌زياد معقل جاسوس را فراخواند. وي آمد و در مقابل او ايستاد. ابن‌زياد گفت: آيا اين مرد را مي‌شناسي؟ معقل گفت: بله. هاني دانست كه او جاسوس بوده و اخبار ايشان را به عبيداللَّه مي‌رسانده است. لحظه‌اي در خود فرورفت سپس به ابن‌زياد گفت: سخنم را بشنو و تصديق كن به خدا سوگند به تو دروغ نمي‌گويم. به خدايي كه جز او خدايي نيست من وي را به خانه‌ام دعوت نكرده و چيزي از كار او نمي‌دانستم.تا اينكه آمد و خواست بر من ميهمان شود. شرم كردم وي را برانم و او را به خانه آورده و پناه دادم و از كارهاي او نيز خود مطلعي. اگر بخواهي اكنون تعهد مي‌دهم تا اطمينان كني كه به تو بدي نخواهم [ صفحه 24] كرد يا كسي را نزدت به گروگان مي‌گذارم تا نزد ابن‌عقيل رفته و به او بگويم از خانه‌ام خارج شده و به هر كجا كه خواست برود و بدين وسيله از ذمّه و پناهم خارج شود. عبيداللَّه گفت: نه، سوگند بخدا هرگز از من جدا نخواهي شد مگر اينكه او را نزد من آوري. هاني گفت: سوگند بخدا هرگز او را نخواهم آورد ميهمان خود را بياورم تا او را بكشي؟! گفت: بخدا بايد بياوري، هاني گفت: بخدا نخواهم آورد.پس هنگامي كه اين سخنان بين آندو رد و بدل شد مسلم بن عمرو باهلي از اهل شام، كه سرسختي هاني و سرپيچي وي را از سپردن مسلم به ابن‌زياد ديد برخاست و گفت: خدا كار امير را اصلاح كند. اجازه بده با او صحبت كنم. و به هاني گفت: به اينجا بيا تا با تو سخن بگويم پس برخاست و ا و را به گوشه‌اي نزديك ابن‌زياد برد و به اندازه‌اي نزديك بودند كه ابن‌زياد آنها را مي‌ديد و اگر بلند صحبت مي‌كردند صدايشان را مي‌شنيد. مسلم بن عمرو به هاني گفت: اي هاني، ترا به خدا، خودت را به كشتن مده و خانواده و قبيله‌ات را به بلا مبتلا نكن. بخدا سوگند نگرانم كشته شوي، او (مسلم بن عقيل) پسر عموي اين قوم (بني‌اميه) است. او را نخواهد كشت و صدمه‌اي به او وارد كنند. او را تسليم كن و بدان اين كار سبب خواري و لطمه به شخصيت تو نمي‌شود زيرا او را به سلطان مي‌سپاري. گفت: بله، سوگند بخدا اين كار براي من عيب و عار است، من پناهنده و ميهمانم را به دشمن او بسپارم! در حالي كه زنده و سالم هستم مي‌شنوم و مي‌بينم و قدرت در بازو داشته و يارانم نيز فراوانند! سوگند بخدا اگر فقط يك ياور هم مي‌داشتم، مرگ را پذيرفته و مسلم بن عقيل را به دشمنش نمي‌سپردم. مسلم وي را سوگند مي‌داد و هاني مي‌گفت: بخدا قسم هرگز او را به وي تسليم نميكنم. ابن‌زياد اين سخن را شنيد و گفت: او را نزديك من بياوريد، چنين كردند. عبيداللَّه به او گفت: بخدا قسم يا او را تسليم مي‌كني و يا گردنت را مي‌زنم. هاني گفت: آن هنگام پيرامون خانه‌ات را شمشيرها فراخواهند گرفت. ابن‌زياد گفت:اي بيچاره! مرا از شمشيرها مي‌ترساني! و با چوبدستي به صورت هاني كوبيد. و آنقدر به بيني و پيشاني و صورت او زد كه بيني‌اش شكسته و خون بر لباسهايش جاري شد و گوشت گونه و پيشانيش به روي ريشش ريخت و جوبدستي عبيداللَّه شكست. هاني به شمشير يكي از نگهبانان دست برد ولي نگهبان شمشير را كشيد و مانع او شد. عبيداللَّه گفت: امروز حروري (خارجي مذهب) شدي و [ صفحه 25] خونت حلال و كشتنت بر ما واجب شد. وي را در يكي از اتاقهاي قصر محبوس كنيد و نگهباني بر او بگماريد. اسماء بن خارجه نزد عبيداللَّه آمد و گفت: آيا امروز ما رسولان خيانت بوديم! به ما دستور دادي اين مرد را نزد تو آوريم و چون چنين كرديم صورتش را درهم كوبيده و خون او را بر ريشش روان كردي و پنداشتي كه او را خواهي كشت! عبيداللَّه به او گفت: تو در دارالاماره ما هستي (و اينگونه سخن مي‌گوئي) سپس دستور داد پس از ضرب و شتم زياد او را زنداني كردند.اما محمد بن اشعث گفت: هر كاري كه نظر امير باشد به نفع يا به ضرر ما، به آن راضي هستيم زيرا كه وظيفه امير تأديب (امت) است. وقتي عمرو بن حجاج از كشته شدن هاني با خبر شد همراه با گروه زيادي از قبيله مذحج حركت كرده و قصر را محاصره نمود سپس ندا داد: من عمرو بن حجاج و اينها سوار كاران و بزرگان مذحج هستند ايشان از اطاعت امير بيرون نيامده و خواهان اختلاف ميان مردم نيستند لكن به آنها خبر رسيده كه يارشان (هاني) را كشته‌اند و اين مسأله برايشان گران آمده است.به عبيداللَّه گفته شد، كه اينها (قبيله‌ي مذحج) مقابل قصر هستند. وي به شريح قاضي گفت: برو و هاني را ببين سپس برگرد و به اطلاع آنان برسان كه تو هاني را ديده‌اي و او زنده است. پس شريح به ديدن هاني رفت.13) ابومخنف گفت: صقعب بن زهير از عبدالرحمن بن شريح نقل كرد: شنيدم شريح به اسماعيل بن طلحه مي‌گويد: نزد هاني رفتم هنگامي كه مرا ديد گفت: اي خدا، اي مسلمانان، آيا خانواده مرا كشته‌اند؟ پس دينداران كجايند؟ اهالي اين شهر كجايند؟ نابود شده‌اند؟ و مرا با پسر دشمن خود تنها رها كرده‌اند! در حالي كه خون بر ريشش جاري بود ناگهان فريادهايي را از بيرون قصر شنيد. من خارج شده و او دنبال من آمد و گفت اي شريح؛ گمان مي‌كنم اين صداي مردان قبيله‌ي مذحج و ياران من است. اگر ده نفر داخل شوند مرا نجات خواهند داد. شريح گفت همراه حميد بن بكير احمري به سوي ايشان (مردان قبيله مذحج) رفتم. بخدا سوگند اگر او (حميد) همراه من نبود قطعاً سخنان هاني را به يارانش مي‌گفتم. وقتي نزد ياران هاني رفتم، گفتم: هنگامي كه امير سخنان شما را در مورد هاني شنيد به من دستور داد نزد او بروم. هاني به من گفت: به اطلاع شما برسانم كه او زنده است و خبر كشته شدن او صحت ندارد. پس عمرو و يارانش گفتند: اكنون كه كشته نشده است، خداي را شكر. سپس برگشتند. [ صفحه 26]

قيام مسلم بن عقيل در كوفه


14) ابومخنف گفت: حجاح بن علي از محمد بن بشر همداني نقل كرد: هنگامي كه عبيداللَّه هاني را مصدوم و زنداني نمود از شورش مردم ترسيد. لذا همراه با بزرگان و اطرافيانش از قصر خارج شد و بر منبر رفت. خدا را شكر و ستايش كرد و گفت: اما بعد، اي مردم، در اطاعت خدا و پيشوايان خود استوار باشيد، سرپيچي و تفرقه‌افكني پيشه نكنيد. زيرا به هلاكت رسيده و خوار مي‌شويد. جفا مي‌بينيد و از عطايا محروم مي‌شويد. برادران شما كساني هستند كه راستگو باشند و ناصحين نيز معذورند.راوي گفت: هنگامي كه عبيداللَّه از منبر پائين آمد كساني كه از بيرون مسجد نگاه مي‌كردند از در خرمافروشان با عجله وارد مسجد شده و گفتند: ابن‌عقيل آمد!ابن‌عقيل آمد! عبيداللَّه با شتاب داخل قصر شد و درها را بست.15) ابومخنف گفت: يوسف بن يزيد از عبداللَّه بن خازم نقل كرد: به خدا سوگند من فرستاده‌ي ابن‌عقيل به دارالاماره بودم كه بدانم سرانجام هاني چه خواهد شد.وقتي هاني كتك خورد و زنداني شد، اسب را سوار شده و با اين خبر بر مسلم بن عقيل وارد شدم. ناگهان ديدم كه گردهي از زنان قبيله‌ي مراد جمع شده و فرياد مي‌كنند: وا مصيبتا؛ داخل شده و به مسلم بن عقيل خبر را گفتم. مسلم به يارانش كه در خانه‌هاي اطراف اجتماع كرده [ صفحه 27] بودند، دستور داد اطلاع دهم. و به من گفت: فرياد بزن يا منصور أمت [38] (اي ياري شده، بميران) پس فرياد زدم. مردم كوفه اجتماع كرده و اين شعار را سر دادند.مسلم بن عقيل، عبيداللَّه بن عمرو بن عزير كندي را فرمانده‌ي بخشي از مردم قبيله‌ي كنده و ربيعه كرد و گفت: جلوتر از من با سپاهيان حركت كنيد. سپس مسلم بن عوسجه‌ي اسدي را فرمانده‌ي گروهي از افراد قبيله‌ي مذحج و اسد كرد و گفت: با پيادگان بيرون برو. ابوثمامه‌ي صائدي را فرمانده‌ي قسمتي از قبيله‌ي تميم و همدان نمود و عباس بن جعدة جدلي را فرمانده‌ي مردم ناحيه مدينه كرد [39] سپس به سوي قصر رهسپار شد، وقتي ابن‌زياد از حركت مسلم به سمت دارالاماره مطلع شد به قصر پناه بود و درها را بست.16) ابومخنف گفت: يونس بن ابي‌اسحاق از عباس جدلي نقل كرد: چهار هزار مرد با ابن عقيل بيرون آمديم ولي هنوز به قصر نرسيده بوديم كه تعدادمان به سيصد نفر كاهش يافت.راوي گفت: مسلم با افراد قبيله‌ي مراد، قصر را محاصره كرد. سپس مردم به سوي ما آمده و اجتماع كردند. سوگند بخدا؛ چيزي نگذشته بود كه مسجد و بازار مملّو از جمعيت شد كه تا شب در جوش و خروش بودند. عبيداللَّه در تنگنا قرار گرفت و نگهباني از قصر برايش دشوار مي‌نمود. چون بيش از سي نگهبان و بيست نفر از بزرگان و خاندان و غلامانش كسي با او نبود. در اين هنگام بزرگان كوفه از طرف در پشتي دارالروميين نزد عبيداللَّه آمدند. كساني كه با ابن‌زياد در قصر بودند از بالا بر مردم مشرف بوده و بيم داشتند كه مردم با سنگ ايشان را زده و بر عبيداللَّه و پدرش دشنام دهند. عبيداللَّه كثير بن شهاب بن حصين خارثي را فراخواند و به او دستور داد با افرادي از قبيله‌ي مذحج كه در اطاعت او هستند؛ بيرون رفته و در كوفه بگردد و مردم را از پيرامون ابن‌عقيل پراكنده ساخته و از جنگ و عقوبت سلطان (ابن‌زياد) بترساند. او همچنين به محمد بن اشعث دستور داد با افرادي از قبيله‌ي كنده و حضر موت كه به او وفادارند، بيرون رفته و براي مردمي كه ميخواهند پناهنده شوند پرچم امان بدست گيرد. و نيز چنين فرماني را به قعقاع [ صفحه 28] بن شور ذهلي و شبث بن ربعي تميمي و حجار بن ابجر عجلي و شمر بن ذي‌الجوشن عامري داد و ديگر بزرگان مردم را بدليل وحشت از اندك بودن افرادش، جهت كمك به خويشتن، نزد خود نگاه داشت.17) ابومخنف گفت: ابوجناب كلبي نقل كرد كه كثير بن شهاب مردي از قبيله كلب به نام عبدالاعلي بن يزيد را ديد كه سلاح پوشيده و همراه گروهي از افراد قبيله «بني‌فتيان» قصد دارد به ابن‌عقيل بپيوندد. او را دستگير كرده و نزد ابن‌زياد برد و موضوع را گفت. عبدالاعلي گفت: قصد آمدن بسوي تو را داشتم. ابن‌زياد گفت: تو از جانب خودت با من قرار گذاشته بودي؟ آنگاه دستور داد وي را زنداني كردند. محمد بن اشعث بيرون آمد تا به خانه‌هاي بني‌عماره رسيد و عمارة بن صلخب ازدي را كه مسلّحانه قصد داشت به ابن‌عقيل بپيوندد، دستگير كرده و به سوي ابن‌زياد فرستاد. وي او را هم زنداني كرد.ابن‌عقيل، عبدالرحمن بن شريخ شبامي را از مسجد به جانب محمد بن اشعث فرستاد. محمد بن اشعث كه تعداد ايشان را ديد عقب‌نشيني كرد. قعقاع بن شور ذهلي، فردي را به سوي ابن‌اشعث فرستاد و گفت: من از طرف «عرار» به ابن‌عقيل حمله كرده‌ام و وي از موضع خود عقب نشسته است. سپس قعقاع از طرف دارالروميين نزد ابن‌زياد آمد. هنگامي كه كثير بن شهاب و محمد و قعقاع همراه با پيروان خود نزد ابن‌زياد جمع شدند، كثير به او گفت: خدا كار امير را به سامان آرد! در قصر افراد زيادي از سران مردم، نگهبانان، خانواده و غلامانت هستند. با ما از قصر خارج شو. عبيداللَّه نپذيرفت و شبث بن ربعي را با پرچمي بيرون فرستاد. مردم با ابن‌عقيل قيام كرده و تكبيرگويان تا شب در جوش و خروش و در كارشان استوار و محكم بودند. عبيداللَّه بدنبال اشراف كوفه فرستاد و آنان را جمع كرد و گفت: از بالاي قصر خود را به مردم نشان دهيد و كساني را كه به اطاعت درآيند وعده پاداش فراوان دهيد و سركشان را از پريشاني و انتقام بترسانيد و بفهمانيد كه سپاه شام به طرف كوفه در حركت است.18) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي‌راشد از عبداللَّه بن خازم كثيري اهل قبيله ازد. از عشيره‌ي بني‌كثير نقل كرد: اشراف كوفه از بالاي قصر خود را به ما نشان دادند. نخستين فرد كثير بن شهاب بود كه تا نزديكي غروب سخنراني كرد و گفت: اي مردم به كسان خود ملحق شده و در كار شر شتاب مكنيد و خود را به كشتن ندهيد. سپاهيان اميرالمؤمنين [ صفحه 29] يزيد به سوي كوفه در حركت هستند و امير عبيداللَّه مقرر نموده اگر تا آخر شب به جنگ با وي اصرار كرده و بر نگرديد حقوق فرزندانتان را از بيت‌المال قطع و جنگجويانتان را بدون مزد به پادگانهاي شام تبعيد كند و افراد سالم را به جاي مريض و حاضر را به جاي غايب دستگير نموده تا هيچ خطاكاري در ميان شما نماند كه عقوبت عمل خويش را نديده باشد. وقتي مردم سخنان آنان را شنيدند كم كم برگشته و متفرق شدند.19) ابومخنف گفت: مجالد بن سعيد به من گفت: در اين هنگام زنان به سراغ پسر يا برادران خود آمده و اظهار مي‌كردند برگرد، ديگران به جاي تو هستند، فردا شاميان به سراغتان مي‌آيند، از جنگ و بدبختي چه مي‌خواهي؟ برگرد و آنان را با خود مي‌بردند. بدين ترتيب پيوسته مردم متفرق شده و صحنه را ترك مي‌كردند بگونه‌اي كه تا شب تنها سي نفر براي نماز مغرب در مسجد با ابن‌عقيل ماندند. وقتي مسلم ديد شب است و بيش از چند نفر با او نمانده است، از مسحد بيرون آمده و به سوي محله‌هاي قبيله كنده براه افتاد. وقتي به محله كنده رسيد تنها ده نفر همراه داشت و هنگام خروج از آن محله ناگهان ديد هيچ كس با او نيست حتي يك نفر كه او را راهنمائي كرده يا به منزلي برساند و اگر مورد حمله دشمن قرار گرفت از او دفاع كند. پس بدون آنكه بداند به كجا مي‌رود حيران و سرگردان در كوچه‌هاي كوفه به راه افتاد تا به خانه‌هاي بني‌جبلة از قبيه‌ي كنده و به خانه زن كنيزي به نام طوعه كه بيرون منزل در انتظار فرزند خود بود رسيد طوعه، كنيز آزاد شده ابن‌اشعث بود كه اسيد حضرمي او را به همسري برگزيد و از وي فرزندي به نام بلال داشت. بلال آن هنگام با مردم خروج كرده بود و طوعه انتظار او را مي‌كشيد. سلام كرد و گفت: اي كنيز خدا تشنه‌ام، زن از داخل خانه آب آورد و به او داد، مسلم نشست و زن ظرف آب را برد، سپس بيرون آمد و به مسلم گفت: اي بنده‌ي خدا آب نخوردي؟ گفت: چرا. زن گفت، پس به خانه‌ات برو. مسلم جوابي نداد. زن مجدداً برگشت و مشابه سخنان قبل را تكرار كرده مسلم باز هم جوابي نداد. سپس زن گفت: پناه بر خدا، اي بنده خدا از خدا بترس و نزد كسانت برو. خدا تو را به سلامت دارد. شايسته نيست بر در خانه من بنشيني. من اجازه نمي‌دهم. مسلم برخاست و گفت: اي منيز خدا، من در اين شهر صاحب خانه و خانواده‌اي نيستم. آيا كار نيك و مأجوري انجام مي‌دهي؟ البته من اين زحمت تو را جبران خواهم كرد. زن گفت، اي بنده خدا، چه كاري. مسلم گفت: من [ صفحه 30] مسلم بن عقيل هستم اين مردم به من دروغ گفته و فريبم دادند. زن گفت: تو مسلم هستي؟! وي جواب داد: بله، زن گفت: داخل منزل بيا، و او را در اتاقي غير از اتاق مسكوني خود جاي داد و برايش زيراندازي انداخت. غذايي آورد. ولي مسلم نخورد. چيزي نگدشت كه فرزند آن زن آمد و ديد مادرش به آن اتاق زياد تردد مي‌كند پس گفت: بخدا سوگند رفت و آمد مكرر در طول شب مرا به شك انداخته كه در آنجا چه كاري داري؟ زن گفت، پسرم، از اين مسئله بگذر. پسر گفت: سوگند بخدا بايد به من بگويي چه خبر است. زن گفت: پسرم به كار خود بپرداز و چيزي نپرس. پسر اصرار كرد و زن گفت: پسرم به تو مي‌گويم ولي تو اين راز را به كسي نگوي و از او خواست كه سوگند ياد كند. پسر قسم خورد كه چنين نمايد. پس زن داستان را به او گفت، پسر سكوت كرد و خوابيد. عده‌اي گفته‌اند او، پسر خطاكاري بوده و با دوستانش شراب مي‌نوشيده است.چون ابن‌زياد مدت طولاني از ياران ابن‌عقيل صدايي نشنيد به يارانش گفت: از بالا نگاه كنيد آيا كسي را مي‌بينيد. ايشان زا بالاي قصر نگاه كرده و كسي را نديدند. عبيداللَّه گفت: دقت كنيد ممكن است در تاريكي شب به كمين شما نشسته باشند. پس با پائين گرفتن شعله‌هاي آتش مسجد را نگاه كردند آيا كسي هست يا نه؟ پس قنديلها و تشتهاي حاوي آتش را با طناب بسته و پائين فرستادند تا به زمين رسيد و اين عمل را در همه مكانهاي تاريك حتي زير منبر انجام دادند و چون چيزي مشاهده نشد به ابن‌زياد خبر دادند. ابن‌زياد در سمت مسجد را گشود و با يارانش بيرون آمد و به منبر رفت و دستور داد پيرامون او نشستند و به عمرو بن نافع گفت اعلام نمايد هر كس از نگهبانان، بزرگان، معتمدان و جنگجويان كه نماز عشا را در مسجد نخواند خونش حلال است مدتي نگدشت كه مسجد از مردم پر شد سپس عبيداللَّه به مناديش گفت آماده نماز شوند. حصين بن تميم به عبيداللَّه گفت: اگر مي‌خواهي خود يا فرد ديگري با مردم نماز بخواند در هر صورت مي‌ترسم دشمنان ترا مورد سوء قصد قرار دهند. بهتر است تو در داخل قصر نماز بگزاري. ابن‌زياد گفت: به نگهبانان من بگو پشت سرم بايستند و مراقب ايشان باش چون داخل قصر نمي‌روم. آنگاه با مردم نماز گزارد، سپس برخاست و خداي را ستايش كرد و گفت: اما بعد؛ آنگونه كه ديديد ابن‌عقيل بي‌خرد و نادان اختلاف و چند دستگي پديد آورد. هر كس كه اين مرد در خانه‌اش يافت شود در امان نيست و كسي كه [ صفحه 31] او را تحويل دهد خونبها دريافت مي‌كند. اي بندگان خدا، تقوا پيشه كيند و اهل اطاعت باشيد و بر پيمان خويش وفادار مانده و راههاي نيك را بر خود مبنديد. اي حصين بن تميم، مادرت به عزايت بنشيند اگر دروازه‌هاي كوفه باز شود يا اين مرد از كوفه بگريزد! زيرا من تو را بر همه كوفه مسلط كرده‌ام، بر دروازه‌ها نگهبان بگمار و فردا صبح خانه‌ها را جستجو كن تا او را نزد من آوري.- حصين بن تميم از قبيله‌ي تميم و رئيس پليس ابن‌زياد بود- از منبر فرود آمد و براي عمرو بن حريث پرچمي بست و او را حاكم مردم نمود. صبح روز بعد ابن‌زياد بر تخت امارت نشست و مردم را به حضور پذيرفت. محمد بن اشعث آمد و گفت درود بر كسي كه حيله‌گر نيست و من به او گمان بد ندارم. عبيداللَّه او را در كنار خويش جاي داد. بلال بن اسيد حضرمي فرزند پيرزني كه ابن‌عقيل را پناه داده بود نزد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث رفت و به او خبر داد كه ابن‌عقيل در خانه مادر او مخفي شده است. راوي گفت: عبدالرحمن نزد پدرش كه همراه ابن‌زياد بود، رفت و در گوش او چيزي گفت: ابن‌زياد گفت: ترا چه شده؟ ابن‌اشعث گفت: پسرم به من خبر داد كه ابن‌عقيل در يكي از خانه‌هاي ماست. ابن‌زياد با چوبدستي به پهلويش زد و گفت: برخيز و برو هم اكنون او را بياورد. [ صفحه 32]
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه