زندگانی حضرت امام محمد تقی جوادالائمه صفحه 70

صفحه 70

ابن شهر آشوب از محمد بن ریان - که پدرش از اصحاب امام رضا علیه السلام و خودش از اصحاب امام جواد علیه السلام بود - روایت کرده و می گوید: مأمون بسیار کوشش نمود که امام جواد علیه السلام - که جوان بود - همرنگ خود سازد و او را به دنیا میل دهد و مجذوب مادیات کند. او هر حیله ای بکار می برد در امام جواد علیه السلام مؤثر نمی شد، تا آن که دختر خود را به صورت شرعی به آن حضرت داد و در ایام زفاف، انواع ملعبه و عیش و نوش فراهم ساخت و موجبات تفریح و خوشی، یا فسق و فجور را فراهم نمود. از جمله دستور داد که در آن شب صد کنیز زیبا با لباس های ملون و مفرح که هر یک جامی در دست داشتند و جواهراتی در آن بود به استقبال امام جواد جوان علیه السلام بروند و قهرا باید طبیعت جوانی مایل به این شهوات - که غریزه ی طبیعی آدمی در آن سن است - باشد، ولی امام جواد علیه السلام به هیچ یک التفاتی نکرد، نگاهش [ صفحه 410] روی زمین بود تا به حجله ی عروس رفت. کنیزکان به دستور مأمون در اطراف او به رقص و شادی پای کوبان و دست زنان می گشتند و امام جواد علیه السلام به هیچ یک نظر و توجهی نداشت. مأمون، مخارق مغنی را طلبید او - به اصطلاح امروز - بزرگترین باز?گر عصر بود که هم صدای

خوبی داشت و هم چنگ و رباب خوب می نواخت و ریش بلندی هم داشت که تقلید و بازی گیری می کرد. مأمون به او گفت: میل دارم توجه ابوجعفر را به این همه موجبات شادی جلب کنی تا ببیند چندین صد نفر اطراف او چه می کنند؟ شاید به دنیای مادی میل نماید (!!). مخارق گفت: کار من همین است، اجازه بده در مقابل او بنشینم و توجه او را جلب کنم. مخارق آمد: در مقابل امام جواد علیه السلام نشست و شروع به خواندن، نواختن، مسخرگی و ملعبگی نمود. هر چه به شدت به مطربی پرداخت اثری در امام جواد علیه السلام نکرد تا خسته شد، آن گاه حضرت یک جمله ی کوتاهی به او فرمود: اتق الله یا ذالعثنون! ای ریش دراز! از خدا بترس. مخارق چنان بر خود لرزید که دیگر تا زنده بود، رباب را بدست نگرفت، آواز نخواند و مطربی نکرد. [423] .

سعایت ام عیسی، دختر مأمون و معجزه ی امام جواد

زندگانی اجتماعی یک شبکه ی به هم پیوسته ای است که مطالب آن نیز به هم ارتباط دارد و غیر قابل تجزیه است و چه بسا هر موضوعی علت برای موضوع [ صفحه 411] دیگر است، یا به علت هر پیش آمدی را در کار دیگری می توان جستجو کرد و با توجه به سلسله علل و معلول، هیچ امری بدون علت نیست، جز آن که بشر عالم و آگاه به علل نمی باشد و بسیاری از علل وقایع برای آدمی مخفی و پنهان است. در این روایتی که هم اینک می خواهیم بنویسیم، نکات و دقایق تاریخی نهفته است که هر یک از آن، معلول عللی است و برخی از معلول ها چند علت دارد که با

توجه به حقایق امر می توان رموز و اسرار تاریخ را هم دریافت. سید بن طاووس رحمه الله - که از بزرگان متتبعین در علوم اسلامی است - در کتاب «مهج الدعوات» برای شأن نزول حرز امام جواد علیه السلام و آثار مترتبه برای آن روایتی نقل می کند که جالب و جاذب است. وی می نویسد: ابونصر همدانی، از حکیمه، دختر امام جواد علیه السلام چنین نقل می کند: پس از وفات امام جواد علیه السلام نزد ام عیسی دختر، مأمون رفتم - که زن آن حضرت بود - تا او را تعزیت بگویم [424] دیدم در مصیبت امام علیه السلام جزع می کند و می خواست گریه کند که من برای تسلای او و انصراف از جزع و گریه از فضایل، کرم، حسن خلق، شرف و بزرگواری آن حضرت - که موهبت الهی بود - سخن به میان آوردم و از عزت و کرامت او سخن گفتم. ام عیسی گفت: بزرگواری او بالاتر از این ها است که شما می گویی: من اکنون تو را از یک امر عجیبی آگاه می سازم که از همه ی این حکایات بالاتر و مهمتر است؟ گفتم: آن چیست؟ ام عیسی گفت: من همیشه جهت امام غیرت [425] می کردم و مراقب بودم اگر [ صفحه 412] سخنانی سخت می شنیدیم به پدر خود می گفتم و او را علیه امام تحریک و سعایت می کردم، پدرم نیز همواره به من می گفت: تحمل کن، صبر کن که او فرزند پیامبر است و صله از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می باشد. روزی نشسته بودم، دختری از درب خانه آمد و به من سلام کرد. گفتم: تو کیستی؟ گفت: از فرزندان عمار یاسر و زن امام جواد علیه السلام همسر

تو می باشم. این سخن چندان به من سخت آمد و غیرت مرا فرا گرفت که خواستم به صحرا روم و یا جلای وطن کرده و از آن آواره شوم، و شیطان مرا بر آن داشت که نزدیک بود آن دختر را بزنم و بیازارم، ولی قهر خود را فرو بردم و خلعتی به او دادم تا از منزل بیرون رفت آن گاه نزد پدرم رفتم. [426] . پدرم در حال مستی بود، من هم آن چه دل تنگم داشت برای او گفتم، او لایعقل بود، غلام سیاهی داشت، او را صدا کرد و گفت: شمشیر مرا بیاور، شمشیرش را آورد و به دستش گرفت و سوار بر مرکب شد و رفت، گفت: و الله! من می روم و او را می کشم. من چون این سخن از پدرم شنیدم سخت پشیمان شدم، گفتم: کاش به او چیزی نمی گفتم. آن گاه کلمه ترجیع بر زبان جاری ساخته (انا لله و إنا الیه راجعون) خواندم و گفتم: چه به سر خود آوردم و شوهر خود را به کشتن دادم، من به سر و صورت می زدم و پشت سر پدرم می رفتم. پدرم به خانه ی امام جواد علیه السلام رسید وارد خانه شد و او را با حالت مستی با شمشیر زد و پاره پاره کرد و برگشت، من هم با کمال پریشانی و اضطرار از آن حال برگشتم و تا صبح به خواب نرفتم که این چه کاری بود کردم؟ و چه سخنی بود که با [ صفحه 413] پدرم گفتم، آن هم در حال مستی که چیزی نمی فهمید چه عملی کرد، فردا چه خواهد شد؟ صبح شد، نزد پدر رفتم،

گفتم: این چه کاری بود دیشب کردی؟ تازه به هوش آمده بود، متوجه شد و گفت: چه کردم؟ گفتم: پسر امام رضا را کشتی و قطعه قطعه کردی. گفت: راست می گویی؟! آن گاه سخت پریشان شد و ساعتی بی هوش گردید به هوش آمد گفت چه کاری کردم، سپس غلام را صدا کرد و گفت: فوری برو خبری از محمد تقی ابن الرضا برایم بیاور. یاسر خادم دوید، شتابان به سوی منزل امام جواد علیه السلام رفت، مأمون به سر و صورتش می زد، به جهت کاری که در حال مستی کرده بود. و می گفت: تا قیامت رسوا شدم و هلاک گردیدم. یاسر خادم با حال پریشان، منزل امام رفت، دید خبری از سر و صدا نیست، وارد منزل شد، دید امام بر سر سجاده نشسته نماز می خواند و بعد مسواک می نماید. یاسر گوید: سلام کردم، عرضه داشتم حال شما چطور است؟ فرمود: بد نیست. من به بهانه آن که بدن او را ببینم آیا در اثر شمشیرهایی که مأمون بر پیکر او زده زخمی هست، یا نه، عرض کردم: یابن رسول الله! دلم می خواهد این پیراهن خود را برای تیمن و تبرک به من دهی تا در آن نماز بخوانم. چون امام جواد علیه السلام پیراهنش را در آورد و به من بخشید. من به بدنش نگاه کردم، دیدم مانند عاج سفیدی است که زردی فریبنده ی به آن آمیخته باشد، و هیچ اثری از زخم و جراحت و حتی برآمدگی و ضرب و زجری نبود. من هم خداحافظی [ صفحه 414] کردم، فوری نزد مأمون برگشتم، گزارش سلامتی امام جواد علیه السلام را دادم. مأمون خیلی خوشحال شد و گفت:

این معجزه ی بزرگی از امام جواد علیه السلام است و گفت: من یادم هست که شمشیر را گرفتم و سوار شدم و به خانه ی او رفتم، ولی کشتن او را یاد ندارم، نمی دانم چه شد؟! خدا این دخترم لعنت کند که مرا به چنین حالی واداشت. آن گاه گفت: به ام عیسی بگو: اگر یک بار دیگر از محمد بن علی، ابن الرضا شکایت نمایی، یا بی اجازه از خانه او بیرون آیی از تو انتقام می کشم. مأمون از یک طرف دخترش را تهدید کرد که دیگر در حق شوهرش سعایت نکند. از طرف دیگر، بیست هزار دینار به یاسر خادم داد و گفت: این مبلغ و آن اسب را - که «شهری» نام داشت و دیشب سوار شده بود - خدمت ابن الرضا ببر و سلام مرا به او برسان و بگو: سوار شود و به تمام هاشمیان امر کن که برای سلام و عرض تهنیت بدان حضرت وارد شوند و بر او سلام و درود بفرستند. یاسر خادم گوید: اسب را با بیست هزار دینار برای امام جواد علیه السلام بردم. آن حضرت سوار شد همه ی هاشمیان بغداد را خبر کردم که به حضور امام ابن الرضا آیند و سلام و درود فرستند. امام جواد علیه السلام لحظه ای تفکر آنگاه تبسم کرد و فرمود: آیا بین ما و مأمون چنین عهدی بوده که با شمشیر برهنه بر من حمله کند؟ آیا نمی داند نگهبان و حافظ من دیگری است و یاری دهنده ام، بین من و او مانع است؟ من عرض کردم: یابن رسول الله! از این سخن درگذر و او را عتاب مکن که دیشب سخت مست بوده که چیزی نمی فهمیده. مست بوده

اگر غلط کرده که فراوان کنند مستانا و با این پیش آمد نذر کرده که دیگر شراب نخورد و مست نشود که شراب از پلیدی های شیطان است. [ صفحه 415] آن گاه یاسر تقاضا کرد که: چون به حضور مأمون تشریف بردی، ابدا به روی خود نیاور و از این مقوله سخن مگوی. حضرت فرمود: همین قصد را داشتم که به روی خود نیاورم و در ورطه ی فراموشی بگذارم. امام جواد علیه السلام به نزد مأمون رفت، مأمون از حضرتش استقبال کرد و او را در آغوش گرفت و بوسید، ترحیب و تهنیت گفت و اجازه نداد کسی وارد شود، با هم دو نفری مذاکراتی کردند. چون مجلس خصوصی پایان یافت امام جواد علیه السلام فرمود: من تو را نصیحتی می کنم بشنو و عمل کن! آنگاه فرمود: ای مأمون! به تو نصیحتی می کنم که صلاح تو و کشورت آن است که هرگز به هنگام شب تنها از خانه بیرون مرو که من از این خلق بر تو بیمناکم و نزد من دعایی است که اگر آن را به تو دهم، تو خود در حصن حصین آن دعا قرار می گیری و اگر آن را بخوانی و با خود داشته باشی از تمام بدی ها و بلاها و مکروهات مصون خواهی ماند و همان دعا بود که دیشب مرا از شر تو نگاهداشت. اگر با لشکرهای روم و ترک رو به رو شوی همه تو را محاصره کنند و آن دعا نزد تو باشد، از آن ها آسیبی به تو نخواهد رسید، بلکه اگر تمام اهل زمین به دشمنی با تو قیام کنند و تو در پناه آن دعا باشی به

تو آسیبی نخواهد نرسید و خداوند در سایه ی آن دعا تو را حفظ می فرماید. آن گاه حضرت فرمود: میل داری از آن دعا نسخه ای به تو دهم و برای تو بفرستم که از همه شرور ایمن باشی؟ مأمون گفت: بلی، یابن الرضا! آن دعا را به خط خود مرقوم فرما و به من عنایت کن. چون صبح شد امام جواد علیه السلام یاسر را احضار کرد و نسخه ای از حرز جواد علیه السلام که به خط خود نوشته بود به او داد، تا نزد مأمون ببرد و فرمود: ای یاسر! به مأمون [ صفحه 416] بگو لوله ای از نقره ی پاک بسازد ای دعا را و در آن قرار دهد و چون بخواهد آن حرز را بر بازو ببندد چهار رکعت نماز بخواند، در هر رکعت یک مرتبه حمد و آیهالکرسی، و «شهد الله» و سوره ی «و الشمس» سوره ی «و اللیل» و سوره ی توحید، هر کدام را هفت مرتبه بخواند و چون از نماز فارغ شود آن را بر بازوی راست خود ببندد، تا به حول و قوه ی خدا در موارد سختی و تنگی سالم بماند و از هرچه می ترسد و حذر می کند مصون خواهد ماند و لازم است که در وقت بستن به بازو قمر در عقرب نباشد. [427] .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه