دانستنیهای حضرت امام هادی علیه السلام صفحه 135

صفحه 135

وچنین گفت، فرمود او دوست می دارد ما را به ظاهر خود و دوری می کند از ما به باطن خود ودعا فائده نمی کند برای کسی که دعا کند مگر به این شرایط، هرگاه اخلاص ورزی در طاعت خدا، واعتراف کنی به رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم وبه حق ما اهل بیت وسؤال کنی از حق تعالی چیزی را محروم نمی سازد تو را، گفتم: ای سید من تعلیم کن به من دعایی که مخصوص سازی مرا به آن از بین دعاها، فرمود: این دعایی است که بسیار می خوانم من خدا را به آن واز خدا خواسته ام که محروم نفرماید کسی را که بخواند آن را بعد از من در مشهد من و دعا این است:

(یا عُدَّتی عِنْدَ الْعُدَدِ وَ یا رَجائی وَ الْمُعْتَمَدُ وَ یا کَهْفی وَ السَّنَدُ وَ یا واحِدُ یا اَحَدُ یاقُل هُوَ اللّهُ اَحَدٌ اَسْئَلُکَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِکَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِی خَلْقِکَ مِثْلَهُمْ اَحَدَا اَنْ تُصَلِّیِ عَلَیْهِمْ وَ تَفْعَلَ بی کَیْتَ وَ کَیْتَ). (30)

نشانه های سه گانه امامت

دهم قطب راوندی روایت کرده از هبه اللّه بن ابی منصور موصلی که گفت: در دیار ربیعه کاتبی بود نصرانی از اهل کفرتوثا (31) نام او یوسف بن یعقوب بود و مابین اووپدرم صداقت ودوستی بود پس وقتی وارد شد بر پدرم، پدرم از او پرسید که برای چه در این وقت آمدی؟ گفت: مرا متوکل طلبیده ونمی دانم مرا برای چه خواسته الا آنکه من سلامتی خود را از خود خریدم به صد اشرفی وآن پول را با خود برداشته ام که به حضرت علی بن محمّد بن رضا علیه السلام بدهم، پدرم به وی

گفت که موفق شدی در این قصدی که کردی. پس آن نصرانی بیرون رفت به سوی متوکل وبعد از چند روز کمی برگشت به سوی ما خوشحال وشادان، پدرم به وی گفت که خبر خود را برای ما نقل کن.

گفت: رفتم به سرّ من رأی ومن هرگز به سرّ من رأی نرفته بودم ودر خانه ای فرود آمدم وبا خود گفتم خوب است که این صد اشرفی را برسانم به ابن الرضا علیه السلام پیش از رفتن خود به نزد متوکل وپیش از آنکه کسی بشناسد مرا وبفهمد آمدن مرا ومعلوم شد مرا که متوکل منع کرده ابن الرضا علیه السلام را از سوار شدن وملازم خانه می باشد. پس با خود گفتم چه کنم من مردی هستم نصرانی اگر سؤال کنم از خانه ابن الرضا علیه السلام ایمن نیستم از آنکه این خبر زودتر به متوکل برسد واین باعث شود زیادتی آنچه را که من از آن می ترسیدم پس فکر کردم ساعتی در امر آن پس در دلم افتاد که سوار شوم خر خود را وبگردم در بلد وبگذارم خر را به حال خود هر کجا خواهد برود شاید در بین مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنکه از احدی سؤال کنم، پس پولها را در کاغذی کردم ودر کیسه خود گذاشتم و سوار خر خود شدم پس آن حیوان به میل خود می رفت تا آنکه از کوچه وبازار گذشت تا رسید به در خانه ای ایستاد پس کوشش کردم که برود از جای خود حرکت نکرد. گفتم به غلام خود که بپرس این خانه کیست؟ گفتند: این خانه ابن الرضا است! گفتم: اللّه اکبر، به

خدا قسم این دلیل است کافی، ناگاه خادم سیاهی بیرون آمد از خانه وگفت: تویی یوسف پسر یعقوب؟ گفتم: بلی! فرمود: فرود آی، فرود آمدم پس نشانید مرا در دهلیز وخود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم این هم دلیلی دیگر بود از کجا این خادم اسم من را دانست وحال آنکه در این بلد نیست کسی که مرا بشناسد ومن هرگز داخل این بلند نشده ام. پس خادم بیرون آمد وگفت: صد اشرفی که در کاغذ کرده ای ودر کیسه گذاشته ای بیار، من آن پول را به او دادم وگفتم این سه. (32) پس برگشت آن خادم وگفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالی که تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: ای یوسف! آیا نرسید وقت وهنگام هدایت تو؟ گفتم: ای مولای من! ظاهر شد برای من از برهان آن قدری که در آن کفایت است. فرمود:

هیهات! تو اسلام نخواهی آورد ولکن اسلام می آورد پسر تو فلان واو از شیعه ما است، ای یوسف! همانا گروهی گمان کرده اند که ولایت وسرپرستی ودوستی ما نفع نمی بخشد امثال شما را دروغ گفتند، واللّه! همانا نفع می بخشد امثال تورا، برو به سوی آنچه که برای آن آمده ای پس به درستی که خواهی دید آنچه را که دوست می داری. یوسف گفت: پس رفتم به سوی متوکل ورسیدم به آنچه اراده داشتم پس برگشتم. هبه اللّه راوی گفت: من ملاقات کردم پسر اورا بعد از موت پدرش وبه خدا قسم که او مسلمان وشیعه خوبی بود، پس مرا خبر داد که پدرش بر حال نصرانیت مرد واو اسلام آورد وبعد از مردن

پدرش می گفت که من بشارت مولای خود می باشم. (33)

عمر سه روزه جوان خندان

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه