احمد بن حجر الهيثمي المكي
(م 974 ه) صاحب كتاب «الصواعق المحرقة» ميگويد: «أبومحمد الحسن الخالص... و وقع لبهلول معه أنه رآه و هو صبي يبكي و الصبيان يلعبون فظن أنه يتحسر علي ما في أيديهم فقال اشتري لك ما تلعب به؟ فقال: يا قليل العقل ما للعب خلقنا فقال له فلما ذا خلقنا قال للعلم و العبادة...» «ابومحمد حسن خالص... بين او و بهلول جرياني بدين ترتيب اتفاق افتاد كه بهلول در حالي كه امام هنوز كودك خردسالي بود او را ديد كه بچهها بازي ميكردند و او گريه ميكرد. بهلول خيال كرد او حسرت اسباب بازيهائي را كه كودكان ديگر دارند، ميخورد. گفت: براي تو هم از همان اسباب بازي كه آنها دارند، ميخرم. ابومحمد حسن عليهالسلام فرمود: اي كم عقل! ما براي بازي كردن آفريده نشدهايم. بهلول گفت: پس براي چه آفريده شدهايم؟ فرمود: براي علم و عبادت. بهلول گفت: اين مطلب را تو از كجا ميگوئي؟ فرمود: از قول خداوند متعال: (أفحسبتم أنما خلقناكم عبثا و انكم إلينا لا ترجعون) سپس خواست او را موعظه كند او هم با چند بيت وي را موعظه كرد و اينجا بود كه امام حسن عسكري غش كرد و مدهوش به زمين افتاد چون به هوش آمد، بهلول خواست به او دلداري بدهد، گفت: اي آيات دربارهي تو نازل نشده تو هنوز كودكي و گناهي از تو سر نزده است. امام روي برگرداند و فرمود: اي بهلول چه ميگوئي؟ من مادرم را ديدم هر موقع ميخواهد هيزمهاي بزرگ را بسوزاند از هيزمهاي ريز و كوچك استفاده ميكند و من از اين ميترسم كه آتش گيره جهنم باشم!» [6] . [ صفحه 471]
حافظ حسين كربلائي تبريزي
(م 994 ه) دربارهي امام حسن عسكري عليهالسلام مينويسد: «ذكر الإمام الهمام، السيد العالم العامل، و السند الفاضل الكامل، علم الهدي، طود النهي، كاشف البلوي و المحن، ابن علي بن محمد بن علي بن موسي، أبيمحمد الحسن الزكي العسكري صلوات عليهم اجمعين». «وي امام يازدهم از ائمهي اثني عشر است، كنيت وي ابومحمد است و لقبش هادي و زكي و سراج و عسكري...». وي را كرامات عجيب و خرق عادات عظيم بوده از آن جمله روايت كردهاند كه: وي هنوز خردسال بود كه در چاه آب افتاد و پدرش حضرت امام علي النقي عليهالسلام در نماز بود، زنان فرياد برآوردند، چون حضرت سلام نماز باز داد فرمود كه: باكي و بأسي بر او نيست، ديدند كه آب چاه بالا آمده و وي بر روي آن نشسته و هيچ آسيبي به وي نرسيده است به اذن الله... و همچنين «اسماعيل بن علي بن عبدالله بن عباس» روايت كرده: وقتي بر سر راه حضرت امام حسن عسكري نشستم چون وي نزديك شد به آن حضرت از فقر خود شكايت كرده و سوگند خوردم كه مرا حتي يك دينار و يك درم نيست و به عسرت و تنگي ميگذارنم. آن حضرت فرمود كه: سوگند ميخوري به دروغ و حال آن كه تو دويست دينار در زير خاك كردهاي و اين را بدان جهت كه به تو چيزي ندهم نميگويم. بعد از آن به غلام خود فرمود كه: اي غلام آنچه با تو است به وي بده. غلام صد دينار به من داد. پس رو به سوي من كرد و گفت: تو دينارهائي را كه زير خاك كردهاي وقتي كه به آن محتاج باشي. از آن بهرهاي نخواهي گرفت به هر حال آنچه به من بخشيده بود نفقه كردم و مضطر شدم و به چيزي بعد از آن نفقهي خود و عيالان كنم، بر سر آن دفينه آمدم اثري از آن نيافتم گويا پسر من آنجا را دانسته بود و بيرون آورده، همچنان كه حضرت فرموده بود تمتعي از آن نيافتم. [ صفحه 472] «حافظ حسين كربلائي» سپس ميافزايد: اگر به ذكر كرامات و خارق عادات حضرات ائمهي معصومين عليهمالسلام مشغول گرديم، هر آينه كتب مطول بايد نوشت و ايشان خود از علو مرتبت و سمو منزلت مستغني از اينهايند، چه هر يك از ادني مريدان و معتقدان و متشبثان اين خاندان را كرامات بزرگ دست داده، و آن همه به واسطهي متابعت و مبايعت ايشان بوده پس ختم احوال خجسته مآل حضرت امام حسن عسكري عليهالسلام را به ذكر كلمات طيبه چند كه حضرت شيخ «علاء الدولهي سمناني» قدس سره از خط شريف آن حضرت نقل فرموده كرديم و آن اين است: «اللهم وفق و أعن. قد صعدنا ذري الحقايق بأقدام الفتوة و الولاية و قددنا سبع طرائق بأعلام النبوة و الهداية، فنحن ليوث الوغي و غيوث الندي و فينا السيف و القلم في العاجل، و لواء الحمد في الآجل و اسباطنا خلفاء الدين و حلفاء اليقين و مصابيح الأمم و مفاتيح الكرم فالكليم البس حلة الأصطفاء لما عهدنا منه الوفاء و روح القدس في جنان الصاقورة ذائق من حدائقنا الباكورة و شيعتنا الفئة الناجية و الفرقة الزاكية صاروا لنا ردء و صونا و علي الظلمة البا عونا و سيحضر لهم ينابيع الحيوان بعد لظي النيران لتمام آلم و طه و طواسين و هذا الكتاب ذرة من جبل الرحمة و قطرة من بحرالحكمة، كتبه حسن بن علي العسكري سنة أربع و خمسين و مأتين». «چون سعادت مساعدت نمايد كه به شرف زيارت حضرت امام علي النقي و امام حسن عسكري عليهماالسلام در سر من رأي كه در زير يك قبه مدفونند، مشرف شود اين زيارت نامه را بخواند:» [7] .
شيخ مؤمن شبلنجي
(1322 ه) مؤلف كتاب «نورالأبصار» مينويسد: في ذكر مناقب الحسن الخالص بن علي الهادي بن محمد الجواد. [ صفحه 473] «مناقبه رضي الله عنه كثيرة ففي درر الأصداف وقع للبهلول معه انه رآه و هو صبي يبكي و الصبيان يلعبون فظن أنه يتحسر علي ما بأيديهم فقال له: اشتري لك ما تلعب به؟ فقال: يا قليل العقل ما للعب خلقنا فقال له فلما ذا خلقنا؟ قال: للعلم و العبادة فقال له من أين لك ذلك؟ فقال: من قوله تعالي (أفحسبتم أنما خلقناكم عبثا و انكم إلينا لا ترجعون) ثم سأله أن يعظه فوعظه بأبيات ثم خرالحسن رضي الله عنه مغشيا عليه فلما أفاق قال له ما نزل بك و أنت صغير و لا ذنب لك؟ فقال اليك عني يا بهلول اني رأيت والدتي توقد النار بالحطب الكبار فلا تتقد الا بالصغار و اني أخشي أن أكون من صغار حطب جهنم» [8] . در ذكر مناقب حسن بن علي الهادي عليهالسلام و... «مناقب آن حضرت زياد است در «درر الأصداف» آمده كه روزي بهلول او را در دوران كودكيش ديد كه كودكان بازي ميكردند و او به جاي بازي گريه مينمود، بهلول خيال كرد او چون اسباب بازي ندارد، به خاطر آن گريه ميكند و او گفت: گريه مكن براي تو هم اسباب بازي ميخرم؟ آن حضرت كه كودك خردسالي بود، به او فرمود: اي كم عقل! ما براي بازي خلق نشدهايم. بهلول گفت: پس براي چه خلق شدهايم؟ فرمود: براي علم و عبادت. گفت: از كجا ميگوئي؟ فرمود: از قول خداي تعالي كه فرموده: «آيا گمان كرديد شما را بيهوده آفريدهايم و به سوي ما باز نميگرديد؟» (سورهي مؤمنون، 115). بهلول از او خواست وي را موعظه كند با چند بيت او را موعظه كرد، سپس حسن رضي الله عنه غش كرد و مدهوش به زمين افتاد و چون به هوش آمد بهلول به او گفت: اين آيه دربارهي تو نازل نشده تو هنوز كودكي و گناه نداري؟ فرمود: اي بهبول چه ميگوئي؟ من مادرم را ديدم كه هيزمهاي بزرگ را ميسوزاند و براي سوزاندن آنها از هيزمهاي كوچك و ريز استفاده مينمايد، من از آن ميترسم كه از هيزمهاي كوچك جهنم باشم». «شبلنجي» در كتاب خود براي امام حسن عسكري عليهالسلام چهار كرامت ذكر كرده است: الاولي هي جامعة الكرامات حدث «أبوهاشم داود بن قاسم الجعفري قال كنت [ صفحه 474] في الحبس الذي فيه الجوسق أنا و الحسن بن محمد و محمد بن ابراهيم العمري و...». «اول: او جامع كرامات است «ابوهاشم داود بن قاسم جعفري» گفت: ما پنج يا شش نفر در زندان قلعه بوديم كه «ابومحمد حسن بن علي عسكري» و برادرش «جعفر» نيز وارد شدند رئيس زندان «صالح بن يوسف حاجب» بود با ما در زندان مرد غير عربي هم بود. «ابومحمد» وقتي كه ما را ديد، مخفيانه به ما گفت: اگر اين مرد در اينجا نبود، به شما خبر ميدادم كه فرج شما كي خواهد بود اين مرد دربارهي شما نامهاي به خليفه نوشته كه تمام گفتههاي شما را در آن گزارش داده و آن را در ميان لباس خود پنهان كرده است و دنبال وسيلهاي ميگردد تا آن را به دست خليفه برساند از شر او بترسيد». «ابوهاشم» گفت: ما چند نفر او را گرفتيم و لباسهايش را تفتيش كرديم و آن نامه را پيدا نموديم و ديديم در آن نامه از ما بدگوئي كرده است و آن نامه را از بين برديم و ديگر پيش او صحبت نكرديم. حضرت امام حسن عسكري عليهالسلام در زندان روزه ميگرفت و چون افطار ميكرد ما هم از غذاي او ميخورديم... «ابوهاشم» گفت: آن دفعه حضرت أبيمحمد در زندان زياد معطل نشد زيرا كه در «سر من رأي» مردم دچار قحطي شدند، معتمد، خليفه دستور داد مردم براي نماز استسقاء (طلب باران) به صحرا بروند، مردم سه روز پي در پي براي طلب باران به صحرا رفتند و دست به دعا برداشتند ولي باران نيامد. روز چهارم «جاثليق» اسقف بزرگ مسيحيان، همراه نصاري و راهبان به صحرا رفت. يكي از راهبان هر وقت دست خود را به سوي آسمان بلند ميكرد، باران سيلآسا ميباريد. روز بعد نيز جاثليق همان برنامه را ادامه داد و آن قدر باران آمد كه ديگر مردم نياز به باران نداشتند. همين امر موجب تعجب مردم شد و بعضي از مسلمانان در دين خود به شك افتادند و به مسيحيت تمايل پيدا كردند و اين امر بر خليفه ناگوار آمد و ناگزير به «صالح بن يوسف» دستور داد «ابومحمد حسن عليهالسلام» را از زندان آزاده كرده و پيش من بياور. «فلما حضر أبومحمد الحسن عند الخليفة قال له أدرك أمة محمد صلي الله عليه و آله فيما لحقهم [ صفحه 475] من هذه النازلة العظيم فقال أبومحمد دعهم يخرجون غدا اليوم الثالث فقال له قد استغني الناس عن المطر و استكفوا فما فائدة خروجهم قال لازيل الشك عن الناس و ما وقعوا فيه... «چون ابومحمد حسن نزد خليفه حاضر شد، خليفه به او گفت: امت جدت را درياب كه گمراه شدند. حضرت فرمود: از جاثليق و راهبان بخواه كه فردا سهشنبه به صحرا بروند. خليفه گفت: مردم ديگر باران نميخواهند چون باران به قدر كافي آمده است، بنابراين به صحرا رفتن آنان چه فايدهاي دارد؟ حضرت فرمود: براي اين كه شك و شبهه را از مردم زائل سازم. خليفه دستور داد اسقف بزرگ مسيحيان همراه راهبان روز سوم به صحرا رفتند و «ابومحمد حسن» نيز در ميان جمعيت انبوهي به صحرا آمد آنگاه مسيحيان و راهبان براي طلب باران دست به سوي آسمان برداشتند. آسمان ابري شد و باران شروع به باريدن كرد. امام حسن عسكري عليهالسلام فرمود: دست آن راهب را بگيرند و آنچه در ميان انگشتان او است، بيرون آوردند. در ميان انگشتان او استخوان آدمي بود حضرت آن استخوان را گرفت و در پارچهاي پيچيد و به مسيحيان فرمود: حالا طلب باران كنيد همين كه دستها به آسمان بلند كردند، ابرها كنار رفت و آفتاب نمايان شد، مردم تعجب كردند. خليفه از امام پرسيد: اين استخوان چيست؟ فرمود: اين استخوان پيامبري از پيامبران خداست كه اينها آن را از قبور پيامبران برداشتهاند و استخوان هيچ پيامبري ظاهر نميگردد مگر آن كه باران نازل ميشود. خليفه امام را تحسين كرد و استخوان را امتحان كردند ديدند همان طور است كه امام ميفرمايد. «فرجع أبومحمد الحسن إلي داره بسر من رأي و قد أزال عن الناس هذه الشبهة و سر الخليفة و المسلمون بذلك و كلم أبومحمد الحسن الخليفة في إخراج أصحابه الذين كانوا معه في السجن فأخرجهم و أطلقهم من أجله و أقام أبومحمد بمنزله معظما مكرما و صلات الخليفة و انعاماته تصل اليه في كل وقت نقله غير واحد» [9] . [ صفحه 476] «اين جريان باعث شد كه امام از زندان آزاد شود و راهي منزل خود در سر من رأي گردد و شك و شبهههاي كه براي مردم حاصل شده بود، بر طرف كرد و خليفه و مسلمانان خوشحال شدند و در اين هنگام امام فرصت را غنيمت شمرد و آزادي ياران خود را كه با آن حضرت در زندان بودند، از خليفه خواست و خليفه خواسته او را اجابت كرد. اين بود ابومحمد محترمانه در منزل خود اقامت گزيد و صله و جوائز خليفه در هر وقت به او ميرسيد. اين مطلب را عدهي زيادي نقل كردهاند».
يوسف بن اسماعيل النبهاني
(م 1350 ه) صاحب كتاب «جامع كرامات الأولياء» مينويسد: «الحسن العسكري أحد أئمة ساداتنا آل البيت العظام و ساداتهم الكرام - رضي الله عنهم أجمعين - و قد رأيت له كرامة بنفسي و هي اني سنة 1296 هجرية سافرت الي بغداد من بلدة كوي سنجق، احدي قواعد بلاد الأكراد و كنت قاضيا فيها...» [10] . «حسن عسكري يكي از ائمهي آل بيت عظام و سادات بزرگوار - رض - ميباشد. من شخصا از او كرامتي ديدهام و آن اين كه در سال 1296 هجري از شهر (كوي سنجق) - يكي از شهرهاي كردنشين عراق - كه در آن دوران قاضي آنجا بودم، به بغداد مسافرت كردم و قبل از پايان دورهي خدمتم آن شهر را ترك گفتم به خاطر گراني و قحطي كه آن سال شهرهاي عراق را فرا گرفته بود. و با «كلك» (چيزي شبيه قايق و از چوب و تخته درست ميشود)، مسافرت كردم و چون كلك به كنار شهر سامرا رسيد، - آنجا مقر خلفاء عباسي بود - دوست داشتيم كه در آنجا قبر امام حسن عسكري عليهالسلام را زيارت كنيم، كلك آنجا ايستاد و ما به زيارت آن حضرت رفتيم و چون به مقبره آن حضرت داخل شديم يك حالت روحاني در من پيدا شد كه مثل آن هيچ گاه به من دست نداده بود و جز هنگام زيارت رسول خدا حضرت يونس عليهالسلام در موصل كه چنين حالتي به من دست داد و اين كرامتي بود از ناحيهي آن حضرت».
پاورقي
[1] مطالب السؤل، ص 88، چاپ سنگي.
[2] تذكرة الخواص، چاپ سنگي، ص 204، چاپ جديد، ج 3، ص 362.
[3] الفصول المهمة، ص 284.
[4] الفصول المهمة، ص 288 - نورالأبصار، ص 184 به استثناي دو بيت آخر.
[5] وسيلة الخادم الي المخدوم، ص 270 - 265.
[6] الصواعق المحرقة، ص 205.
[7] روضات الجنان، روضهي هشتم، ج 2، ص 388 - 385.
[8] نورالأبصار، ص 183 - الصواعق المحرقة، ص 205.
[9] نورالأبصار، ص 184، ابنالصباغ، الفصول المهمة، ص 8 - 287.
[10] جامع كرامات الأولياء، ج 2، ص 21.