کودتای دل: داستان صفحه 2

صفحه 2

سحر دیروز

نگاهش به در بود؛ در خانه که صدای باز شدنش او را از دنیای کتاب بیرون کشیده بود و همان طور چشم به در دوخته بود که در باز شود که شد و دختر و همسرش داخل شدند و هیچ کدام چیزی نگفتند به جز دختر که با دیدن پدر، شیرین و ملیح لبخند زد و سکوت را شکست: «بابا جون سلام!»

پدر که انگار با دیدن چهره دخترش، چیزی توی دلش شکست؛ چیزی نگفت و نگاه از دخترش دزدید و به همسرش نگاه کرد؛ زن اما گریه کرده بود و شیاری باریک از اشک خشک شده؛ روی گونه هایش بود.

کجا بودی؟

مرد پرسیده بود و خیلی زود جواب سؤال را در ذهن خودش پیدا کرد و با خود گفت: «چه سؤالی؟!…»

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه