امام روزگار ما صفحه 85

صفحه 85

عشقِ ناب

مسابقه ی فینال جام رمضان بود. خم شدن کمر سالن ورزشگاه، از جمعیت بیش از ظرفیت، به خوبی احساس می شد. نتیجه ی مساوی، کار را به پنالتی کشاند. با درخشش امیر _ که بخاطر ته ریش همیشگی اش، بچّه ها حاج امیر صدایش می زدند _ فقط یک بار، توپ به تور دروازه رسید و تیم مان قهرمان شد. حالا دیگر سالن، کاملاً در خ_اک تماشاچیان بود و حاج امیر، بالای دست بچّه ها.

سالن که برای اهدای جوایز آماده می شد، کنار امیر رفتم و پرسیدم: «موقع پنالتی ها لبانت می جنبید؛ چه وِردی می خواندی که توپ، دستهای تو را بیشتر از تور دروازه دوست داشت؟!»

چشمان مرددش را برای لحظاتی به من دوخت و بعد گفت: «برای سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، دُع_ا می کردم.»

گفتم: «یعنی می خواستی کمکت کند گُل نخوری؛ نه؟! چون حضرت را که خدا خودش حفظ می کند و زنده نگه می دارد!»

دستی به سرم کشید و گفت: «پسر! زنده ماندن حضرت، منافاتی با بیمار شدنشان ندارد. من برای مریض نشدن حضرت دُع_ا می کردم؛ افتاد؟!»

گفتم: «حاج امیر! تجارتت هم مثل دروازه بانیت خوب است.» گفت: «چطور مگر؟!» گفتم: «به قول معروف خودت را سپردی به امام و به یادش هستی تا امام هم به یاد تو باشد و کمکت کند.»

این بار سرم را با دستانش نگه داشت و به چشمانم زُل زد و گفت: «اشتباه نکن! تجارتی در کار نیست! اگر تمام پنالتی ها هم گُل می شد، باز

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه