پیشگفتار
بزرگ ترین و با شرافت ترین موجود هستی در بستر بیماری است . اطراف او را جمعی از صحابه گرفته اند . آن قدر درد و ضعف بر او چیره شده که عیادت کنندگان می بینند گاهی از هوش می رود و باز به هوش می آید .
در یک نوبت که به هوش آمد ، همه دیدند که دوات و کتف گوسفندی برای نوشتن نامه طلب می کند . یا للعجب ! چه شده که او این چنین مضطرب و ناراحت است ؛ در آخرین لحظات حیاتش ، می خواهد چه وصیّتی بنویسد ؟
هر چه بخواهد بنویسد ، فرقی نمی کند ؛ که او والاترین رسول الاهی و بعد از خداوند متعال ، بزرگ ترین کسی است که اطاعتش واجب است .
عدّه ای که این مطلب را درک کرده اند از جا حرکت کرده می خواهند دوات و کتف گوسفند بیاورند ؛ ولی ... ولی چه؟ مگر چه شده؟ مگر می توان تصوّر کرد که در بین جمعیّت عیادت کننده _ که همگی از مهاجران و انصارند _ کسی در این لحظات حسّاس به فکر اطاعت از این فرمان نباشد ؟
مگر نه این است که همگی در حال گریه و ناله اند و می دانند و می بینند که پیامبر در حال مفارقت از آنهاست؟