یک روز آسمانی
قسمت اول
به آرامی چشم هایم را باز کردم، بالای سرم، چشمم به شیشه سِرُم افتاد، سَرَم را که روی بالش نرم بود، به زحمت کمی به سمت راست چرخاندم، انگار عضلات گردنم خشک شده. اطراف را به دقت نگاه کردم، روی یک تخت، در اتاقی شبیه اتاق های بیمارستان دراز کشیده ام. روی میز دستگاهی در حال نشان دادن ضربان قلب و تنفس است و یک خانم با لباس های سفید روی صندلی نشسته و مطالعه می کند. یقین کردم که اینجا بیمارستان است.
با زحمت دستم را بالا آوردم، پشت دستم سِرُم وصل شده بود. پرستار که متوجه حرکت من شده بود از جایش بلند شد، آمد و کنارم ایستاد و با تعجّب به من نگاه می کرد. دستش را به آرامی مقابل صورتم حرکت داد و من هم حرکت دست او را با چشمانم دنبال کردم، مثل اینکه یک چیز غیر عادی ببیند، آهسته گفت: می بینی! سرم را به علامت مثبت به طرف پایین تکان دادم، با تعجّب بیشتر گفت: می شنوی! لب هایم را به آرامی از روی هم برداشتم و آهسته گفتم: بله!
پرستار با خوشحالی گفت: به هوش اومده!