ندبه های دلتنگی صفحه 1

صفحه 1

سخن ناشر

السلام علي المهدي (عج)ندبه هاي دلتنگي، نشيد عاشقان بي قرار كوي مهدي (عج) است. آهنگ غمگنانه قلبي محزون كه جهان را بي حضور دوست نمي خواهد. فراقنامه همه آناني كه فرارسيدن آن محبوب نازنين را چشم مي دارند. ندبه هاي دلتنگي، اولين اثر از مجموعه عاشقانه ها و شاعرانه هاي موعود است كه با خامه برادر ارجمند جناب رضا بابايي با نثري شاعرانه فراروي همه طالبان حضرت دوست قرار مي گيرد. باشد تا مطلوب طبع بلندش واقع شود. ان شاء الله نشر موعود [ صفحه 9]

بي عمر، زنده ايم ما

نازنين تر ز قدت در چمن ناز ترست خوش تر از نقش تو در عالم تصوير نبود [ صفحه 10] چه بي عار مردمي هستيم ما! چه بي آب چشماني در سر كاشته ايم! چه بي رقص دست و پايي به خود آويخته ايم! چه بي نشاط بهاري كه بي روي تو مي رسد! [1] .فرياد! از اين روزهاي بي فرهاد. حسرتا! از شبهاي بي مهتاب. فغان! از چشم و دل ناكشيده هجر. آيا هنوز، نوبت مجنون است و دور ليلي؟ پنج روزي كه نوبت ماست [2] ، مغلوب كدام برج نحس است؟ تهمت نحس، اگر بر زحل ننهم [3] ، با طالع پرده نشين، چه مي توانم گفت؟ [ صفحه 11] حافظ! يك بار ديگر بر سينه مرده خوار من بنشين و بخوان! كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش، كي روي؟ ره ز كه پرسي؟ چه كني؟ چون باشي؟ مهپاره هاي سعدي، اينك همه بر سفره ي مار و مورند. تو كه از ماه تا ماهي، بر خوان خود، نشانده اي، از او اين خاكساري را بپذير: در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم. بدان اميد دهم جان، كه خاك كوي تو باشم شمس را در مثنوي نمي آراستي، اگر ديده بودي، خورشيد، چه سان، هر صبح بر سر و روي موعود ما بوسه مي زند، چه سان، هر شب، ماه در گوشه اي محراب سهله، به عقيق خاتم او مي انديشد، چه انبوه ستارگان، غبار راه او، بر خود مي آويزند، چه دلفريب غنچه هايي، كه در نسيم يادش، [ صفحه 12] سينه مي گشايند! ني را به شكايت نمي خواندي، اگر ديده بودي، در نيستان چه آتشي افتاده است! اي قيامتگاه محشر! در اين غوغاي عاشق پيشگي ها، كسي هم تو را جست؟ كسي گفت آيا، به شكر خواري، نبايد از شكر ساز غفلت كرد؟ به مه پرستي، از آسمان نبايد چشم دوخت؟ شراب نيم خورده نبايد، به پاي درختان انگور ريخت؟ دهان را كه معدن بوسه و كلام است، از ناسزا نبايد انباشت؟ كسي گفت آيا: دوست دارد يار اين آشفتگي كوشش بيهوده، به از خفتگي...؟ ولي من كه هزار زخم شرافت، در مريضخانه ي عشقم، با تو مي گويم. از درازي راه، از سنگيني بار، از گل اندودي دل، از پا و دست بي دست و پا، از گنگي سر، از تنگي رزق، از بي رحمي باغبانهايي كه فقط، پاييز و زمستان، آهن به در چوبين باغ مي كوبند، و تيغ و تبر را خط و نشان مي كنند. با تو مي گويم. از شوكران غيبت، كه هنوز بر جام انتظار مي ريزد، از بغضهاي جمعه شب، كه گلو مي فشارد، سينه مي دراند، و عبوس مي نشيند. [ صفحه 13] باور كن كه بي عمر، زنده ايم ما. و اين بس عجب مدار، روز فراق را كه نهد، در شمار عمر . [4] كه گفت عمر ما كوتاه است؟ عمر ما هزار و اند حجله دارد. روزگار درازي است در نزديك ترين قله به آسمان - مياه ابرها - نفس از كوهستان سرد زندگي گرفته است. بي عمر هم مي توان زندگي كرد، و ما اين گونه بودن را از سرداب سامرا تا روزگار اكنون، پاس داشته ايم. اي شادترين غم! شكوه تو، چنين مرا به شكوه واداشت، و من از صبوري تو در حيرتم. آرزونامه هاي مرا كه يك يك، پر مي دهم، به دانه اي در دام انداز، و آن گاه، جمله اي چند بر آن بيفزا، تا بدانم كه نوشتن را خاصيتي است شگرف. اينك كودك دل را به خواب مي برم: شكوه چرا؟ مگر نه اين كه غيبت، سراپرده ي جلال است، و غمگنانه ترين فرياد عاشقان، جشن حضور؟ . [ صفحه 15]

يك جمكران آرزو

ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد هم مگر پيش نهد لطف شما گامي چند [ صفحه 16] از آستان پيرمغان، سر چرا كشيم دولت در آن سرا و گشايش در آن سر استيك قصه بيش نيست غم عشق، وين عجب كز هر زبان كه مي شنوم نامكرر است [5] .شاعرم، ولي براي جز تو، شعر گفتن نمي دانم. قافيه هاي من، همه در آغاز بيت مي آيند، و وزن و عروض از شعر من گريزانند. آيا قامت موزون تو، چنين شعر مرا بي وزن كرده است؟ آيا ايهام حافظ، به موي تو دست يافت؟ ملاحت مثنوي را با روي تو چه كار؟ حماسه ذوالفقار، چه شاهنامه ها كه در غبار كارزار تو مي رقصاند! هر مضمون كه شاعران به ذوق مي آرايند، حكايتي از بهشت روي توست.اي نور دل و ديده و جانم چوني؟ وي آرزوي هر دو جهانم چوني؟ [ صفحه 17] من بي لب لعل تو چنانم كه مپرس تو بي رخ زرد من ندانم چوني؟ [6] .باغبانم، ولي در باغ من جز نرگس نمي رويد. بنفشه ها، از تاب شبهاي غيبت، در اضطرابند، و سوسن و ياسمن، پيامبران حسن تو. در گلزار خراميدن را، سرو از تو آموخت، و جامه دريدن را، غنچه از من. وقتي دل سودايي مي رفت به بستان ها بي خويشتنم كردي، بوي گل و ريحان هاگه نعره زدي بلبل، گه جامه دريدي گل تا ياد تو افتادم، از ياد برفت آن ها [7] .عاشقم، و جز نام تو، ترجماني براي عشق نيافتم. سوختن، پيشه من است، اما نه پاي شمعهاي شبهاي رنگي، در رثاي پروانه هاي سوخته پر. جمعه را دوست دارم، نه چون از كار و مشغله فارغم، چون همه را مشغول تو مي بينم. موسيقي، همان تكرار موزون و ضرب اهنگ نام تو در دستگاه شور است. نوشتن، نيكو صنعتي است، اگر با ميم آغاز شود و تا ياء بخرامد. [ صفحه 18] خواندن، سرگرمي جمعه شب ها در سال تحصيلي است، ولي ندبه خوان مسجد ما - كه خواندن را، فقط صبح هاي جمعه مي داند - زيباترين خط را بر پيشاني دارد. كار و بار من، كتاب و قلم است، يكي سينه مي خنداند، يكي گريه مي افشاند. و من ميان آن خنده و اين گريه، حيران نشسته ام. تو كدام را بيشتر دوست داري؟ خنده كتاب را يا گريه قلم را؟ خامه تقدير، كتاب عمر مرا نگارستان غيبت و ظهور و فرج و انتظار كرده است، و هر گاه كه آخرين مي رسد، نخستين باز مي گردد، و دوباره همان واژه هاي خويشاوند و همخون. زاهدم، و زهد را از ميخواره هاي بي بند و بار آموختم. چون اگر بند و باري باشد، نه پاي در راه است و نه قامت به قاعده. پاي كه در راه نباشد، و سر كه بالا نيفرازد، به خنده ديوانه اي نمي آزرد. نشسته اي و هراز گاه طناب راه را تابي مي دهي. آيا دست ما سزاوار آويختن به پاي تو نيست؟ در كدام بيدادگاه اين تقدير بر ما رفت؟ كدام گناه كرده و ناكرده، نشست و چنين زنجير آهن دلي بر پاي ما بست؟ تيره شب ترين روزگارها، فصل عاشقي است. اين فصل را به باد بسپار، تا با هر سيلي، ورقي چند از آن بگذرد. اما نه، چه سود؟ پايان اين فصل، انتهاي بودن است. [ صفحه 19] آموزگارم، به نو آموزان مدرسه، الفباي دوست داشتن مي آموزم. مهر ورزيدن را با آنان تكرار مي كنم و تخته سياه را پر از سپيدي القاب تو. مي گويم: اوليها! دوميها! سوميها!... شما از مادر زاده شديد كه مشام به گلبرگ نرگس بساييد. شبها، با عروسك شمشير به خواب رويد، و صبح، چشمهاي نازك و معصوم خود را تا خونين ترين افق بدوانيد. درس ما امروز ميم است. ميم مثل مهدي، مثل موعود، مثل... ديگر ميم بس است. حالا نون. نون، مثل ندبه. مشق فردا را فراموش نكنيد: هزار برگ، جمعه. نامه رسانم، نامه هاي مردم را يك يك به جوي خيابانها مي ريزم. جز آن كه كوي تو را نشانه گرفته است. طبابت مي كنم، هر دردي كه نه درمان آن، دست مهر توست، مرهم نمي نهم، معجون نمي دهم، چرك از آن نمي روبم، و مژده بهبود آن در طبله من يافت مي نشود. در بازار حجره دارم، و ان يكاد... مي فروشم. سرمايه ام را خشت مي كنم و يك جمكران آرزو مي سازم. تو را در محراب آن مي نشانم و خود بر در مي ايستم. كفشهاي زائرانت را به خود مي آويزم و تا صبح، سلام گوي فرشتگانم. [ صفحه 20] مي نويسم، اما فقط گريه ها را. انتشارات خزان، ناشر كتابهاي من است. باد توزيع مي كند، و رود مي خواند. آرزومندم، يك جمكران پيشه من عاشقي است، پيشه تو چيست؟ چيست؟ پيشه من، راز نهان گفتن است پيشه تو، ديدن اشك من است از تو نپرداخته ام با كسي ياد توام، صحبت مرد و زن است [ صفحه 21]

منم، مهدي

چو من ماهي كلك آرم به تحرير تو از نون و القلم مي پرس تفسير [ صفحه 22] اي علم عالم نو، پيش تو هر عقل گرو گاه ميا، گاه مرو، خيز و به يك بار بيامن ابراهيمم، آن گاه كه آتش بدو پناه مي برد، و بت سراي عالم، از پشم گوسفندانش پر از عشق و عرفان مي شد. اسماعيل منم. كعبه از من برافراشت و زمزم به پاي من مي ريزد. صفا، سعي من دارد. و مكي ترين آيات قبيله ام من. عيسي، كهتر برادر من بود. آن گاه كه به آسمان مي رفت، سفيان را در صليب قهر من آويخت، و چه افسون كه حرز من نكرد. موسي، از نيل نمي گذشت، اگر وام خود به من نمي پرداخت. شكيبايي ايوب، مشق يك شب او بود. محمد (ص) نياي من است، نخستين و آخرين سطر از نامه اي كه من در كنار كعبه، از فراز منبر فرج، پشت به كوهستان غيبت، خواهم خواند. منم، مهدي، موعود، قائم و منتظر. گفت: شراب اگر خوري، از كف هر خسي مخور باده بيا منت دهم، پاك شده ز خار و خسزندگي را از كف هر خسي، خواستگاري نكنيد، منم كه شما را خواستارم. [ صفحه 23] كابين شما، كوهي از الماس نور است، پاره هاي آهن را به خود نياويزيد، تاجي از خار، بر سر مگذاريد، كفشهاي مزدك و ماني به پا نكنيد، تن پوش بر فكي كه ارمغان زرتشت است، شما را نمي زيبد، هر نعره اي شما را به سماع در نياورد، عربده هاي حنجره ابتذال، شما را از من بيگانه مي كند، رقص بي دست و پاي موسيقي، اگر از پرده ي جنسيت و دستگاه شهوت كوك شود، ميان من و شما هزار راه فاصله مي اندازد، و مباد كه كورانه، عصا به دست گيريد و قنديل هاي آويخته از سقف مهرباني را فرو ريزيد. يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد آن كه يوسف به زر ناسره بفروخته بودمن در قاب پنجره شما نشسته ام، درها را بر هم مزنيد. اشكهاي شما را دانه دانه از زمين بر مي چينيم، برهم مي گذارم و قصري از بلور مي سازم، آن گاه شما را به ضيافتي كه در قصرهاي بلورتان، برپاست، مي خوانم. آيا مي آييد؟ يا هنوز، مرا باور نكرده ايد؟ من شمايان را بيش از پدرانتان، و پيش از مادرانتان باور كرده ام. كاش شما نيز مرا به اندازه عروسك خواهرانتان، باور كرده بوديد. من مهرباني ام را نذر شما كردم، شما در كدام بازار به نيم سكه ي زرد، قلب خود را فروختيد؟ من در زمهرير غيبت. كنار هيچ آتش خون گرمي ننشستم كه شما را [ صفحه 24] فراموش كنم، شما اما چه ارزان بر همه گرميهاي خود چوب حراج زديد. خاطر من از شما مكدر نيست، كه در آن جا جز نسيم خوشرويي، راه نمي داند. شما نيز چنان نباشيد كه به غمزي بر آشوبيد، و به دوغي مست شويد. بامدادان، خمار عشوه هاي دوشين، شما را چون شاخه هاي نرم و نازك بيد، دود پراكنده مي كند. بهوش باشيد و در پاي هر خرمهره، محراب نسازيد. غيبت، منتظر مي خواهد، نه عزادار، افزار، نه عروسك، مهرباني، - هر چند غمگينانه -در آمد از درم آن بت سحرگاه مرا از خواب غفلت كرد آگاهز رويش خلوت جان گشت روشن بدو ديدم كه تا خود كيستم منچو كردم بر رخ خوبش نگاهي بر آمد از ميان جانم آهيمرا گفتا: كه اي شياد سالوس بشد عمر تو اندر نام و ناموسببين تا علم و زهد و عقل و پنداشت ترا اي نارسيده از كه واداشتنظر كردن به رويم نيم ساعت همي ارزد هزاران سال طاعت [8] . [ صفحه 25]

جام نيايش

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه