داستانهای سوره حمد صفحه 233

صفحه 233

چو شو گیرم خیالت را در آغوش

سحر از بسترم بوی گل آیو

غلام خوشحال

یکی از بزرگان

، در روزگار قحطی ، غلامی را دید که بسیار خوشحال و شاد بود.

به او گفت : مگر نمی بینی که مردم چگونه گرفتار و در غم و غصه هستند، مگر تو غم و اندوهی نداری ؟

غلام گفت : من غمی ندارم ، زیرا مولایی دارم که انبارش پر از گندم است او برای من کافی است .

آن بزرگ مرد ناگهان بر سرش زد و با خود گفت : (آیا یک بار شده که در عمرت ، چنین حالتی نسبت به مولا و خداوند خود داشته باشی و او را برای خودت کافی بدانی ؟!)(121)

الهی حق ذات کبریایت

نظر کن سوی عبد بی نوایت

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه