- مقدمه 1
- در حسرت یک کتاب نگذارید مرا ! 2
- آشنایی با یک دروغ بزرگ 9
- آیا طلوع خورشید ، دروغ است ؟ 17
- من با خرافات مبارزه میکنم 21
- وقتی عاشق دختر مصری شدم 30
- نابینایم و شهره این روزگارم ! 35
- در شهر خدا شیعهای باقی نگذارید ! 41
- منابع تحقیق 51
- نویسنده، کتب، ناشر 55
- اشاره 56
- سامانه پیامکوتاه 30004569 56
- کتب فارسی 57
- کتب نویسنده 57
- رمان مذهبی 57
- آموزههای دینی 60
- کتب عربی 62
- تلفکس: 700 35 77-0253 64
- همراه: 39 58 252 0912 64
- خرید کتابهای فارسی نویسنده 64
- نشر وثوق 64
- سامانه پیام کوتاه نشر وثوق 30004657735700 65
مهدی خُدّامیان آرانی
قم ، 1388
در حسرت یک کتاب نگذارید مرا !
از جای خود بلند میشوم به سوی پنجره اتاقم میروم ، نگاهم به گلدستههای حرم پیامبر خیره میماند .
ساعت، یازده شب را نشان میدهد . اینجا مدینه است ، شهر پیامبر و من به مهمانی پدر مهربانیها آمدهام .
وقتی در مدینه هستی بهترین لحظههای زندگی را تجربه میکنی ، زیرا که تو در آغوش نور هستی .
و صدای تو را میشنوم که به من میگویی : اینجا چه میکنی ؟ برخیز و به سوی دریای نور برو !
حق با تو است ، من باید از هتل بیرون بروم و خود را به حرم پیامبر برسانم .
خوب است بروم غسل زیارت بکنم .
سریع غسل میکنم و لیوان چای را مینوشم و از اتاق خارج میشوم .