داستانهای آموزنده از حضرت یوسف علیه السلام صفحه 12

صفحه 12

یعقوب صدا زد ای فرزندان من از اینجا به شهر باز نخواهم گشت تا شما برگردید ، و به یکی از پسران به نام روبیل گفت : تو از همه بزرگتری یوسف را به تو می سپارم از یوسف غافل نشوی و اعتماد به دیگر برادران نکنی !

روبیل قبول کرد و به راه ادامه دادند اما چون چند قدم دور شدند یعقوب آواز داد که آهسته بروید که حریف هجران ، دامن جان و گریبان دل گرفته به تقاضای جان تعجیل می نماید یعنی نزدیک بود روح از کالبد یعقوب خارج گردد .

برادران می رفتند و یعقوب علیه السلام بر اثر قدم های آنان آهسته قدم می زد و به هر قدمی قطره ای از دیده می بارید و در هر لحظه ای آهی سرد بر می آورد . (15)

16 : یعقوب دانست زیر این پرده . . .

آورده اند ، چون برادران از پدرشان یعقوب علیه السلام چند قدمی

دور شدند حضرت یعقوب آهی کشید و گفت : فرزندانم ، یوسف مرا رها کنید ، یکبار دیگر او را ببینم و از بوستان جمالش میوه وصال بچینم ، برادران یوسف را نزد پدر بزرگوار برگرداندند ، یعقوب او را در بر گرفت و گفت : فرزندم دل از وصال برداشتی و مرا در فراق بگذاشتی ، تو را به خدا سپردم ، یوسف علیه السلام پدر را دلداری داد و او را وداع کرد ، چون براه افتادند و از پدر غایب شدند یعقوب علیه السلام با سوز تمام مراجعت نموده و چون نزدیک درخت وداع رسید از هر شاخه آن درخت الفراق ، الفراق شنید ، دانست که در زیر پرده غیب رنگی عجیب آمیخته و نیرنگی غریب بر انگیخته شده . (16)

17 : برادران دو رو

نوشته اند پسران یعقوب مقابل پدر یوسف علیه السلام را از یکدیگر می گرفتند و بر دوش و بر گردن یکدیگر می نشاندند بلکه او را بر روی سر می گذاشتند .

فلما ذهبوا به چون برادران یوسف را بردند و از نظر پدر غایب شدند او را با تمام نیرو بر زمین زدند یوسف به گریه در آمد و گفت : ای برادران عزیزم من چه کرده ام که با من اینگونه رفتار می کنید و مرا پیاده می دوانید .

برادران گفتند : ای صاحب رؤ یای دروغ از ستاره ها و ماه و آفتاب که تو را سجده می کردند درخواست کن تا امروز بفریاد تو برسند و تو را از دست ما نجات دهند ؟

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه