داستانهای آموزنده از حضرت یوسف علیه السلام صفحه 13

صفحه 13

یوسف علیه السلام فرمود : ای برادران شما را با من چه می شود

بر حال پدر رحم کنید و بر کودکی و ضعف من توجه کنید ، ولی برادران به او توجه نکردند و سیلی به روی او می زدند و او را می دوانیدند و چون کمی او را دواندند بند نعلینش گسیخته شد با پای برهنه بر خاک و خاشاک می دوید تا پاهایش مجروح شد و درمانده شد ، پس برادران او را روی خاک ، گرسنه و تشنه بر صورت می کشیدند و او هر چه جزع و فزع می کرد بجائی نمی رسید و نزد هر برادر که پناه می برد تا او را شفاعت کند سیلی بر روی او می زدند و دامن هر کدام را می گرفت از خود دور می کرد همین طور او را در صحرا دوانیدند و می کشیدند تا وقتی که آفتاب غروب و هوا چون سینه یعقوب سوزناک شد . (17) (ادامه دارد)

18 : یوسف گفت : آن روز به شما برادران تکیه کردم

در روایتی می خوانیم که :

در این طوفان بلا که یوسف اشک می ریخت و یا به هنگامی که او را می خواستند به چاه افکنند ، ناگهان یوسف شروع به خندیدن کرد .

برادران سخت در تعجب فرو رفتند که این جای خنده است ، گوئی برادر ، مسئله را به شوخی گرفته است . بی خبر از اینکه تیره روزی در انتظار او است ، اما پرده از راز این خنده برداشت و درس بزرگی به همه آموخت و گفت :

فراموش نمی کنم روزی به شما برادران نیرومند با آن بازوان قوی و قدرت فوق العاده جسمانی نظر افکندم و خوشحال شدم ، با خود گفتم کسی که این همه یار و

یاور نیرومند دارد چه غمی از حوادث سخت خواهد داشت .

آن روز بر شما تکیه کردم و به بازوان شما دل بستم ، اکنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه می برم و به من پناه نمی دهید .

خدا شما را بر من مسلط ساخت تا این درس را بیاموزم که به غیر او حتی برادران تکیه نکنم . (18)

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه