داستانهای آموزنده از حضرت یوسف علیه السلام صفحه 14

صفحه 14

19 : نظر ما اینست که از گلوی تو خون بریزیم

چون تشنگی بر یوسف غلبه کرد به برادرش روبیل رو کرد و گفت : ای برادر تو از همه بزرگتری و پدر مرا به تو سپرده و کارهای مرا به عهده تو گذاشته ، تو به من لطفی کن ، به ضعف و شکستگی من رحم کن .

روبیل با بی توجهی سیلی سخت به رخسار نازکش زد که برگ گلش مانند بنفشه کبود شد .

یوسف علیه السلام رو به برادر دیگر که نامش شمعون بود کرد و گفت : کوزه آب مرا بده که از تشنگی جانم به لب رسیده تا کمی آب بنوشم این کوزه همان کوزه ای بود که یعقوب علیه السلام از برای یوسف قدی آب و مقداری شیر با هم آمیخته بود و به شمعون سپرد و سفارش نموده بود که هنوز از لب یوسف بوی شیر می آید و یوسف را طاقت تشنگی نخواهد بود و هر گاه تشنه شود از این کوزه او را سیراب کن .

چون یوسف از شمعون آب طلبید ، شمعون هر چه در کوزه بود روی زمین ریخت و آن آب و شیر با خاک آمیخته شد . و غذائی که پدر برای او پخته بود خودشان خوردند و به او

هیچ ندادند .

یوسف علیه السلام گفت : ای شمعون این آب را چرا ریختی ؟

شمعون گفت : نظر ما اینست که خون از گلوی تو بریزیم ، چه رسد که آب را در حلق تو بریزیم ، تو تشنه آبی و ما تشنه خون تو .

یوسف علیه السلام چون سخن کشتن شنید بر خود لرزید و از بیم جان آب و نان را فراموش کرده ، در آن محل یوسف را از تشنگی کام و زبان چون لاله آتش بار شده و حدقه چشم چون دیده نرگس آب گرفته بی طاقت شد و از پای افتاد . (ادامه دارد)

20 : یوسف رو به قبله شد و دعا نمود

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه