- مقدمه 1
- 1 : چند فضیلت مربوط به سوره یوسف علیه السلام 2
- 2 : یوسف را چون ماه شب چهارده دیدم 2
- 3 : زیبائی یوسف را اول آدم داشت 3
- 4 : در تمام اجزاء خون زلیخا نوشته بود یوسف 3
- 5 : ای یعقوب بنده مرا خوار کردی 4
- 7 : خواب یوسف 5
- 6 : درسهائی در این داستان نهفته 5
- 8 : نسبت گمراهی به پدر 6
- 10 : پسران یعقوب نمی دانستند گرگ به انسان حمله می کند 7
- 9 : یعقوب در میان تمام خطرها انگشت روی حمله گرگ گذاشت 7
- 12 : یعقوب در خواب ده گرگ دید 8
- 11 : یعقوب قبل از بردن یوسف فرزندانش را متهم نکرد 8
- 13 : یعقوب صورت به صورت یوسف گذاشت 9
- 14 : چهار وصیت و سفارش یعقوب علیه السلام به یوسف علیه السلام 9
- 15 : یوسف خواهر به نام دینا داشت 11
- 17 : برادران دو رو 12
- 16 : یعقوب دانست زیر این پرده . . . 12
- 18 : یوسف گفت : آن روز به شما برادران تکیه کردم 13
- 20 : یوسف رو به قبله شد و دعا نمود 14
- 19 : نظر ما اینست که از گلوی تو خون بریزیم 14
- 21 : مهلت دهید نماز بخوانم 15
- 22 : عقده برادران ترکید 16
- 23 : چاه برای یوسف روشن شد 17
- 24 : دعا کردن یوسف و جبرئیل 17
- 25 : خداوند به سنگ فرمان داد 18
- 26 : جبرئیل در چاه بر او نازل شد 19
- 27 : جبرئیل بصورت یعقوب ممثل شد 20
- 28 : پیراهن غرق به خون او را نزد پدر آوردند 21
- 30 : یعقوب در فراق یوسف می گفت . . . 23
- 29 : دعای حضرت یوسف در قعر چاه 23
- 31 : سخن گفتن گرگ با یعقوب علیه السلام 24
- 33 : یعقوب تا سحرگاهان بی هوش بود 26
- 32 : برادران به یوسف گفتند سر از بدنت جدا می کنیم 26
- 34 : چرا یوسف را به پول کم فروختند 27
- 35 : یوسف را در غل و زنجیر کردند 28
- 36 : رئیس کاروان فرزند نداشت به دعای یوسف دارای دوازده پسر شد 29
- 37 : یوسف خود را روی قبر مادر انداخت 30
- 39 : پیره زن و کلاف ریسمان 31
- 38 : عزیز مصر او را خریداری کرد 31
- 40 : سخنانی که بین زلیخا و یوسف ردوبدل شد 33
- 41 : زلیخا قبل از ازدواج با عزیز مصر یوسف را در خواب دیده بود 35
- 42 : ماءمون راجع به این آیه از امام هشتم علیه السلام پرسید 36
- 43 : در کاخ زلیخا بتی بود که . . . 37
- 44 : یوسف از میدان مبارزه رو سفید در آمد 37
- 45 : زلیخا به حضرت یوسف تهمت زد 38
- 46 : یوسف از خود دفاع کرد 39
- 47 : شاهد شیرخوار و عزیز مصر به پاکی یوسف اعتراف کردند 40
- 48 : این پیراهن ، پیراهن بود یا مشکل گشا 40
- 49 : زنها کردار زلیخا را فاش کردند 42
- 50 : زنها دست های خود را بریدند 43
- 51 : او همان غلام است که مرا ملامت کردید 44
- 52 : تمام زنها یوسف را به کامجوئی دعوت کردند 44
- 53 : تصمیم گرفتند یوسف روانه زندان شود 46
- 54 : یوسف را در بازارها گرداندند 47
- 56 : ضرر محبت هائی که به یوسف شد 49
- 57 : پنج نفری که بسیار گریه کردند 50
- 59 : هر دو گفتند ما خواب دیدیم 52
- 58 : لباس پاره زندانبان را می دوخت 52
- 60 : چرا آزادی را در خواب می بینید 54
- 62 : حضرت یوسف گوشه زندان چه دید ؟ 55
- 61 : او خواست خواب خود را تکذیب کند ؟ 55
- 63 : سخنان جبرئیل به یوسف گوشه زندان و سالهای زندان یوسف 56
- 64 : خواب سلطان و رفتن ساقی سلطان نزد یوسف علیه السلام 58
- 66 : اوست که با یک امر کوچک حوادث عظیم می آفریند 59
- 65 : حضرت یوسف خواب سلطان را تعبیر کرد 59
- 67 : گاو در افسانه های قدیمی سنبل است وسنبل چیست 60
- 68 : شاه گفت یوسف را نزد من بیاورید 60
- 69 : به دستور یوسف : بالای سر زندان نوشتند اینجا قبر زندگان است 61
- 70 : بالاخره زلیخا و زنان مصر قفل خاموشی را شکستند و اعتراف به گناه خویشنمودند 62
- 71 : او گفت : هرگز خدا از خائنان حمایت نمی کند 63
- 73 : زلیخا جوان شد و با یوسف ازدواج کرد 64
- 72 : شکست ها همیشه شکست نیست 64
- 74 : زلیخا به یوسف گفت : وقتی تو را دوست می داشتم که خدا را نشناخته بودم 66
- 75 : یوسف فرمود : مرا بر خزانه های ارزاق مصر منصوب کن 66
- 76 : این پاداش دنیوی یوسف است اما پاداش آخرت . . . 68
- 77 : یوسف به زلیخا فرمود : چرا تو را اینگونه می بینم 69
- 78 : چهار پاسخ از یک اشکال 70
- 79 : مردی به علی بن موسی الرضا علیه السلام ایراد گرفت 71
- 80 : مردم و مایملک آنها مال یوسف بود 71
- پی نوشتها 72
- 81 : یوسف فرمود : من همه اهل مصر را آزاد کردم 72
جبرئیل به صورت یعقوب سر یوسف را به کناری گرفت ، یوسف چون بهوش آمد ، سر خود را در کنار پدر دید بلند شد و هر دو دست در گردن روح الامین جبرئیل در آورد و فریاد بر کشید که ای پدر کجا بودی که برادران با من چه ها کردند ، مرا از تو جدا کردند و تو را بفراق مبتلا کردند و مرا سر و پای برهنه در بیابان دوانیدند ، آب و نان به من ندادند و مرا گرسنه و تشنه گذاشتند ، سیلی به صورتم زدند و گیسوی مرا با خاک و خون ممزوج کردند و لگد بر پشتم زدند و پیراهنی که شما به دست خود بر من پوشانیدی از تنم بیرون کشیدند و در چاه آویختند پدر جان جای سیلی و زخم صورتم را ببین و اثر جراحات را ببین ، یوسف می گفت و از در و دیوارهای چاه صدای ناله و آه می آمد ، جبرئیل می خروشید و ملائکه می گریستند آخرالامر جبرئیل بی طاقت شده و گفت : ای یوسف من یعقوب نیستم من روح الامینم و سلام الهی را به او رسانید و از طعام و شراب بهشت به او خورانید و مژده نجات و رهائی از چاه و رسیدن به سلطنت به او رسانید . (26)
28 : پیراهن غرق به خون او را نزد پدر آوردند
برادران وقتی که پیراهن آغشته بخون یوسف را نزد پدر آوردند ، گفتند : این همان خون یوسف است که در وقت دریدن گرگ به پیراهن او
ریخته است .
بعضی گفته اند : بزغاله ای را کشتند و خون او را به پیراهن یوسف ریختند و بعضی گفته آهوئی را کشتند و خونش را به پیراهن او ریختند ولی فراموش کردند که پیراهن یوسف را پاره پاره کنند همچنان پیراهن سالم به دست یعقوب دادند و فکر نکردند که اگر گرگ انسانی را بخورد جامه اش را می درد .
بعضی گفته اند : یعقوب علیه السلام به آنها فرمود : پیراهنش را به من بدهید چون پیراهن را نشانش دادند ، آن را صحیح و سالم دید گفت : به خدا تا به امروز گرگی حلیم و بردبار از این گرگ ندیده ام که فرزند مرا خورده ولی پیراهنش را پاره نکرده است .
در حدیث دیگر است که پیراهن را به صورت خود انداخت و گفت : ای یوسف براستی که گرگ مهربانی تو را خورده است که گوشت تنت را دریده و خورده است ولی پیراهنت را ندریده . (27)
بقول ملای رومی که می فرماید :
یوسفان از رشک زشتان مخفیند
کز عدو خوبان در آتش می زیند