داستانهای آموزنده از حضرت یوسف علیه السلام صفحه 24

صفحه 24

روایت

شده : هر روز صبح یعقوب علیه السلام به صحرا می رفت و نزدیکی های کنعان می گشت و می گفت :

یا بنی ای فرزند دلبند من یا قره العین ای نور دیده رمد دیده من یا ثمره فؤ ادی ای میوه باغ دل پر داغ من یا فلذه کبدی ای گوشه جگر خون شده من !

بای بئر طرحوک آیا تو را در کدام چاه انداختند باءی سیف قتلوک تو را با چه شمشیری کشتند فی ای بحر غرقوک آیا به کدام دریا غرقت کردند و فی ای اءرض دفنوک بکدام بقعه زمین تو را به خاک سپردند .

سرگشته در آن صحرا می گشت و آب حسرت از دیده ها می بارید و بسوزی که آتش در افلاک زدی زاری می نمود که جبرئیل آمد و گفت :

ای یعقوب ابکیت الملائکه ببائک فرشتگان را به گریه خود گریان نمودی و مقدسان ملاء اعلا را به ناله و زاری در آوردی ، یعقوب علیه السلام فرمود جبرئیل چه کنم اگر نگریم . (29)

بیت جان غم فرسوده دارم چون ننالم آه ، آه

آه درد آلوده دارم چون نگریم زار ، زار

31 : سخن گفتن گرگ با یعقوب علیه السلام

نوشته اند وقتی که برادران یوسف به پدر گفتند یوسف را گرگ خورد ، یعقوب علیه السلام فرمود :

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه