داستانهای آموزنده از حضرت یوسف علیه السلام صفحه 28

صفحه 28

رئیس کاروان گفت :

من پولی داشتم که جنس خریدم و چند درهم نزد من باقی نمانده ، برادران گفتند :

تو می دانی که ارزش غلام بسیار است اما ما با تو به هر چه داری می سازیم ، پس دست یوسف را به دست او گذاشتند و شروه بثمن بخس دراهم معدوده و او را به بهائی بی ارزش و بی اعتبار و کم یعنی چند درهم فروختند عادت اهل آن زمان چنان بود که کمتر از چهل درهم را می شمردند و بیشتر از آن را وزن می کردند .

رئیس کاروان بقول امام صادق علیه السلام هجده درهم داد و یوسف را تحویل گرفت .

و کانوا فیه من الزاهدین و برادران به یوسف بی رغبت بودند ، یا آن درهم ها کم بود که بی رغبت بودند یا اینکه

نمی خواستند یوسف با ایشان باشد و یا کاروانیان در خریدن او بی رغبت بودند چون شنیدند او نافرمان و گریز پا است . (33)

35 : یوسف را در غل و زنجیر کردند

نوشته اند رئیس کاروان یوسف علیه السلام را خرید به یاران خود گفت : که غل و زنجیر حاضر کنید چون چشم یوسف علیه السلام به زنجیر افتاد گریان شد .

او گفت : ای غلام اضطراب مکن که بندگان گریز پا را جز غل و زنجیر چاره ای نیست ؟

یوسف علیه السلام فرمود : من نه از غل و زنجیر گریان شدم بلکه از آن روزی یاد کردم که خداوند به آتش دوزخ فرمان می دهد که این بنده عاصی و نافرمان را بگیرید و غل بر گردن او نهید که گردن از طوق خدمت ما پیچیده است و پایش را در زنجیر بکشید که قدم از دایره فرمان ما بیرون گذاشته است .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه