داستانهای آموزنده از حضرت یوسف علیه السلام صفحه 31

صفحه 31

یوسف گفت : ای مالک من پای

گریز ندارم اما به خاک مادرم رسیدم صبر و تحمل از من گرفته شد و رشته طاقتم بریده گشت مادرم هرگز اندیشه نکرده بود که من با غل و زنجیر بر سر خاکش خواهم رسید یا داغ بندگی بر رخ جگر گوشه او خواهند کشید چون قبر او را دیدم بی اختیار خود را از بالای مرکب انداختم و غم دل با او می گفتم و داستان غصه خود را بر او می خواندم که این غلام سیلی به صورتم زد و من نفرین نکردم همین بود که آهی از دل پر درد بر آوردم .

کاروانیان به گریه در آمدند و آغاز تضرع و زاری کردند .

مالک دستور داد تا غل از گردن و بند از دست و پای یوسف برداشتند و لباسهای نیکو به او پوشانیدند و با او مهربانی کردند . (36)

38 : عزیز مصر او را خریداری کرد

نوشته اند چون کاروانی که یوسف در آن بود به مصر آمد نگهبانان عزیز مصر سر راه کاروان آمدند و یوسف را دیدند از نور جمال یوسف آشفته و حیران باز گشتند و به عزیز مصر گفتند و چون عزیز مصر اوصاف یوسف را از سربازان شنید برای مالک رئیس کاروان پیغام داد که غلام یوسف را بیاورد ، مالک یوسف را به حمام برد و او را شستشو داد و جامه های قیمتی به او پوشاند و به آراستگی تمام او را به بازار آورد و به جلوه آن جمال شیرین شور از مصریان بر آمد و خریداران به میدان مزایده آمدند ، هر کس در قیمت و بهاء او چیزی اضافه می کرد تا آنجا رسید که هم وزن

او زر و نقره و مشک و دیبا بدهند . و الله اعلم

عزیز مصر پیش قدم شد و او را به آن مبلغ خرید و به خانه برد و به همسرش زلیخا گفت او را گرامی دار شاید به ما سود رساند و یا او را بجای فرزند گیریم .

قرآن می فرماید : و آنکس که او را از سرزمین مصر خرید به همسرش گفت : مقام وی را گرامی دار ، شاید برای ما مفید باشد و یا او را به عنوان فرزند انتخاب کنیم . سوره یوسف آیه 21 . و قال الذی اشتره من مصر لامراءته اءکرمی مثوه عسی اءن ینفعنا او نتخذه ولدا . (37)

39 : پیره زن و کلاف ریسمان

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه