داستانهای آموزنده از حضرت یوسف علیه السلام صفحه 52

صفحه 52

58 : لباس پاره زندانبان را می دوخت

چون یوسف عزیز را وارد زندان کردند : زندانبان را دل تنگ و دل مرده مشاهده نمود به زندانبان فرمود : خوش دل باشید و صبر کنید که خدا مزد و پاداش شما را می دهد و فرمود خداوند بزودی های زود فرج و گشایشی می نمایاند و

آنها را بسیار دلداری داد که زندانیان گفتند رحمت خدا بر تو باد ، تو چه زیباروئی و نیکو خو فمن انت ، ای جوان تو کیستی ؟

حضرت فرمود : من یوسف فرزند یعقوب فرزند اسحاق و فرزند ابراهیم خلیل هستم .

حضرت یوسف علیه السلام متعهد حال زندانیان بود و تفقد احوال هر یک را بجا می آورد و بعیادت بیماران می رفت و معالجه می فرمود و لباسهای آنان را می دوخت و دل جوئی می داد . (62)

59 : هر دو گفتند ما خواب دیدیم

همزمان با زندانی شدن حضرت یوسف علیه السلام دو جوان در همان روز با آن بزرگوار زندانی شدند که یکی از آن دو جوان مسئول آبدار خانه پادشاه و دیگری مسئول آشپزخانه و غذای شاه بود ، این دو جوان به اتهام اینکه می خواسته اند : پادشاه را مسموم نمایند محکوم به قصاص قبل از جنایت و زندانی شده بودند ، ایشان قبل از این که خواب را بعدا خواهد آمد ببینند از علم تعبیر خواب حضرت یوسف آگاه شده بودند بعدا یکی از آنان که آبدار باشی پادشاه بود به حضرت یوسف گفت : من در عالم خواب دیدم که انگور را فشار می دهم و خمر از آن می گیرم قال احدهما انی ارانی خمرا . (63)

خواب خود را برای حضرت یوسف نقل کرد و گفت : من در عالم خواب دیدم که مقداری نان را بر فراز سرم حمل می کنم که پرندگان از آن می خورند و قال الاخرانی ارانی احمل فوق راءسی خبزا تاکل الطیر منه . (64)

چون ما تو را از هر نظر از افراد نیک رفتار می

بینیم ، لذا تقاضا می کنیم ما را از تعبیر و تاویل خوابمان آگاه نمائی .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه