داستانهای آموزنده از حضرت یوسف علیه السلام صفحه 9

صفحه 9

13 : یعقوب صورت به صورت یوسف گذاشت

چون فرزندان یعقوب خواستند یوسف را از پدر جدا کنند پدر دستور داد تا سر و بدن یوسف را شستند و مویش را شانه زدند و لباسهای نو به او پوشانیدند و پیراهن ابراهیم علیه السلام که موقع انداختن ابراهیم علیه السلام به آتش جبرئیل از بهشت آورده بود مثل بازوبند بر بازوی یوسف بست و او را به برادران سپرد و فرمود : در زیر درخت وداع که بیرون دروازه کنعان است توقف کنید تا من نزد شما بیایم درخت وداع درختی بود که هر کس می خواست به سفر برود در زیر آن درخت با او وداع می کردند .

فرزندان به فرمان پدر از شهر بیرون آمدند و در سایه آن درخت قرار گرفتند ، یعقوب علیه السلام لباس پشمینه پوشید و عمامه بر سر مبارک نهاد و عصا در دست گرفت و بطرف دروازه حرکت نمود ، و چون هرگز رسم نبود که یعقوب به مشایعت فرزندان رود ، هر کدام از فرزندان آن حالت را از پدر مشاهده می کرد متحیر و متعجب می شد چون همه

پدر را دیدند دست و پای او را بوسیدند .

یعقوب ، یوسف را در بغل گرفت و صورت به صورت او گذاشت و رو به فرزندان کرد و گفت ای فرزندان من از شما عذر می خواهم چون از این پسر بوی جد و پدر استشمام می کنم و از دیدار او سیر نمی شوم .

حضرت یعقوب به یوسف فرمود : ای پسرم اگر شب در صحرا بمانی و بر نگردی ترس آن هست که در آتش فراق بسوزم .

یوسف علیه السلام خم شد تا پای پدر را بوسه زند ، پدر سر مبارکش را بر داشت و پیشانی نورانی او را بوسید و گفت : ای نور چشمم اندکی کنار من باش و ساعتی در بغل من بمان که معلوم نیست فردا بر سر ما چه آید و سرنوشت ما چه خواهد شد . (13)

نگاه دار زمانی زمام کشتی وصل

که بحر حادثه را کناره پیدا نیست

14 : چهار وصیت و سفارش یعقوب علیه السلام به یوسف علیه السلام

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه