سیمای (چهره) ملکوتی یوسف علیه السلام صفحه 163

صفحه 163

ص:182


1- 1) - بحار الانوار:82/95، باب 6، (دعاء السحر لعلی بن الحسین ع رواه حمزه الثمالی) ، حدیث 2؛ إقبال الأعمال: 67؛ المصباح الکفعمی: 588؛ «إِلَهِی لَاتُؤَدِّبْنِی بِعُقُوبَتِکَ وَ لَاتَمْکُرْ بِی فِی حِیلَتِکَ مِنْ أَیْنَ لِیَ الْخَیْرُ یَا رَبِّ وَ لَایُوجَدُ إِلَّا مِنْ عِنْدِکَ وَ مِنْ أَیْنَ لِیَ النَّجَاهُ وَ لَاتُسْتَطَاعُ إِلَّا بِکَ لَاالَّذِی أَحْسَنَ اسْتَغْنَی عَنْ عَوْنِکَ وَ رَحْمَتِک وَ لَمْ یُرْضِکَ خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِکَ یَا رَبِّ یَا رَبِّ یَا رَبِ. . . . خدایا مرا به عقاب خود ادب مفرماو به مجازات عملم به مکر و حیله ات به عقوبت ناگهانیت غافلگیر مکن و مبتلا مگردان ای خدا کجا خیری توانم یافت در صورتی که خیر جز پیش تو نیست و از کجا راه نجاتی خواهم جست و حال آنکه جز به لطف تو نجات میسر نیست ای خدا نه آنکس که نیکوکار است از یاری تو و لطف و رحمتت مستغنی است و نه آنکه بدکار است و بر حکم تو بی باکی کرده و به راه رضا و خوشنودیت نرفته از قدرتت بیرون است ای رب من ای رب من ای رب من.»
2- 2) - نبأ (78) : 40؛ «ای کاش من خاک بودم [ و موجودی مکلّف آفریده نمی شدم تا چنین روز سختی را ببینم! ].»

اجازه فکر بی ادبی نیز در این دستگاه به کسی نمی دهند. اگر انسان گرفتار شود، او را نیز دوست داشته باشند، چنان به گوش او می زنند که اگر خواب است، بیدار شود.

شکستن منیّت ها

اجازه فکر در منیّت را نیز به ما نمی دهند. من یک بار فکر نکرده، چنان چوبش را خوردم که هر وقت یادم می آید، از آن کتکی که خوردم، شاد می شوم و می خندم.

خنده معنی دار، که شکر خدا، این چوب زدن را به قیامت نکشاند.

در اوج تابستان، در یکی از شهرهای بزرگ ایران، شب آخر منبرم بود. محلی که در آنجا منبر می رفتم، وسعت داشت. شب آخر، شاید نزدیک به پنجاه هزار نفر پای منبر بودند. خدا می داند این فکر نیمه کاره به ذهن من آمد که این سواد، بیان و منبر من است که این جمعیت را به اینجا آورده است. این تمام آن فکر بود، اما به جایی نکشید. فقط در حالی سخنرانی به صورت نسیم بسیار مختصری به ذهن من آمد و اصلاً ادامه پیدا نکرد.

بعد از شب آخر این مجلس، باید از آن شهر حدود چهارصد کیلومتر به شهر دیگری که از شهرهای معروف ایران و بسیار ثروتمند است، می رفتم؛ یعنی فردا شب، شب اول منبر در آن شهر ثروتمند بود. هر شب که آن منبر تمام می شد و به خانه می آمدیم، پسر من که آن وقت پنج شش ساله بود، می گفت: امشب بیست و دو نفر پای منبر بودند، فردا شب! بیست و یک نفر بودند. کار من منبر رفتن بود، کار فرزندم شمردن مستمع بود. هیچ کس نیامد.

این هایی که می آمدند نیز افراد جالبی بودند. این چند نفر گروه گروه کنار هم می نشستند و وقتی من بر منبر بودم، می شنیدم که به همدیگر می گفتند: امسال محصول باغ را چقدر فروختی؟ می گفت: خیلی نشد، این قدر شد. دیگری می گفت:

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه