جوانان و داستان هایی از بحارالانوار صفحه 65

صفحه 65

کن. نزد زن رفتم و آن پیغام را رساندم. پس بیرون آمد و به درختان خرما نگاه کرد و گفت: به او بگو به خدا سوگند، او را به تو نمی فروشم مگر به چهارصد درخت خرما که همه اش خرمای زرد بدهد. سلمان گفت: پس جبرئیل علیه السلامپایین آمد و با بالش، درختان خرما را لمس کرد. پس همه خرماها، زرد شد. سپس پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: به زن بگو چیزی را که خواسته بودی بگیر و در عوض، آن چه را که خواسته بودیم، به ما بده. پیغام را رساندم، او گفت: به خدا سوگند، هر آینه درختی از این درخت های خرما را از محمد و تو بیش تر دوست دارم. من در پاسخ گفتم: به خداسوگند، یک روز همدمی و هم نشینی با محمد صلی الله علیه و آلهرا از تو و هر چیزی که مالک آن هستی، بیشتر دوست دارم. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا آزاد کرد و مرا را «سلمان» نامید.

شیخ صدوق می گوید: اسم سلمان، روزبه بن جشبوذان بود. او هیچ گاه به خورشید سجده نکرد. همانا او برای خداوند عزیز سجده می کرد و قبله ای که به سوی آن نماز می خواند، در مشرق بود. ازاین رو، پدرو مادرش گمان می کردند که او همانند آن ها، خورشید پرست است. هم چنین سلمان، وصی وصی عیسی علیه السلام بود.

بحار، ج 22، ص 355، روایت 2، باب 11

34. دانشمند جوان

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه