شور جوانی و حریم های دینی صفحه 4

صفحه 4

جاده شلوغ نبود و با سرعتی که داشت، فرصت مناسبی پیدا کرده بود که خاطرات گذشته اش را مرور کند.

یاد دوچرخه احمد، پسر همسایه شان، افتاد. هنوز هم برق نویِ دوچرخه را که چشمانش را خیره کرده بود، به خوبی به خاطر می آورد.

یاد «آرزوی آن شبش» افتاد. با همان زبان کودکی و با خلوص تمام، دور از چشم پدر، مادر، دو خواهر و برادر بزرگش، به خدا گفت: «خدایا! فقط و فقط همین یه آرزو؛ یه دوچرخه مثِ مالِ احمد؛ قول می دم دیگه تا آخر عمر، هیچی نخوام!»

تابستان همان سال، معدل 5/19، پدرش را وادار کرد تا با قرض و قوله و کلی گرفتاری، دوچرخه ای مثل دوچرخه احمد بخرد. شاید در تمام عمرش هیچ روزی به آن اندازه خوشحال نشده بود. یادش به خیر! انگار همین دیروز بود.

*  *  *

صفحه خاطرات خود را با لبخندی بر لب، ورق زد. به یاد ناصر، پسر حسن آقا، افتاد. تازه از سربازی برگشته بود و هنوز کاری دست و پا نکرده بود، ولی با پس انداز خود و به کمک پدرش توانسته بود موتوری بخرد.

آن روزها داشتن موتور، مخصوصا در محله های پایین شهر، به این سادگی نبود. به همین خاطر، چشم همه هم سن و سال های او، به دنبال موتور ناصر بود و از او می خواستند که آنها را سوار موتور کند. بچه های پرروتر، از او می خواستند که جلو بنشینند و خودشان گاز بدهند.

ناصر هم پسر بدی نبود؛ غُر و لُند می کرد، ولی ته دلش نمی خواست

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه