- ( 1 ) ( غذای با برکت ) 1
- مقدمه 1
- ( 2 ) ( فوت مؤ من ) 2
- ( 3 ) ( مردی که بر قبر شیخ می گریست ) 3
- ( 4 ) ( آن عمل را ترک کن ) 3
- ( 5 ) ( توجّه باطنی ) 4
- ( 6 ) ( آتش متعرّض خرمن نشد ) 4
- ( 7 ) ( سلام او بمن رسید ) 5
- ( 8 ) ( مقام سید محمد باقر قزوینی ) 6
- ( 10 ) ( ای باد ساکن شو ) 7
- ( 9 ) ( مرض طاعون ) 7
- ( 11 ) ( توسل به قرآن ) 8
- ( 12 ) ( میرزای شیرازی وزائر خراسانی ) 8
- ( 13 ) ( تو زنده خواهی ماند ) 9
- ( 14 ) ( حاجی کلباسی و باران ) 10
- ( 15 ) ( سید مرتضی کشمیری ) 11
- ( 16 ) ( مرحوم بید آبادی ) 12
- ( 17 ) ( صدقه وحفظ مال ) 12
- ( 18 ) ( استخاره نجات بخش ) 13
- ( 21 ) ( حمّام لازم تر بود ) 14
- ( 20 ) ( با حال جنابت ) 14
- ( 19 ) ( شفای مریض ) 14
- ( 22 ) ( برو غسل کن ) 15
- ( 23 ) ( صدای برخیز ! ) 16
- ( 24 ) ( شرط سید ) 16
- ( 26 ) ( حل مسئله مشکله ) 17
- ( 25 ) ( آیت الله کوهستانی ) 17
- ( 28 ) ( نمای حلی ) 18
- ( 27 ) ( ککها بروند ) 18
- ( 29 ) ( شیری در بالای خانه ) 19
- ( 30 ) ( پذیرائی شیخ انصاری ) 19
- ( 31 ) ( پیشگوئی امام جمعه زنجان ) 20
- ( 32 ) ( میر سید علی قاضی ) 20
- ( 33 ) ( کرامتی از جد آیت الله سید محمود شاهرودی ) 21
- ( 34 ) ( غذای بحالاول ) 21
- ( 35 ) ( دیگر آن پیام نور را ندیدم ) 21
- ( 36 ) ( دیگر آقا جانت را اذیت نکن ) 22
- ( 37 ) ( ملا قربانعلی زنجانی ) 22
- ( 39 ) ( آیت الله شاهرودی ) 24
- ( 38 ) دیگر سرتان درد نخواهد گرفت 24
- ( 40 ) ( آزار جنّیان ) 25
- پی نوشتها 25
سید عرض کرد : از کجا می فرمائید ؟
فرمود : من از خدا خواسته ام که تو بعد از من باشی وبر جنازه من نماز بخوانی .
گفت : چرا این را خواستی ؟
فرمود : حال که شد و به اجابت نیز رسید پس قدری نشست وسؤ ال وجواب ومطایبه وشوخی با هم کردند بعد شیخ تشریف برد .
فردا در درس فرمود : می گویند سید علی مریض است هر کس از طلاب می خواهد به عیادت او برود با من بیاید ، پس با جمعی از طلاّب تشریف آورد مثل کسی که هیچ خبری ندارد احوال سیّد را می پرسید .
من خواستم عرض کنم که شما دیشب اینجا بودید ناگاه سید انگشت به دندان گذاشت واشاره کرد ، من هم سکوت کردم .
سید حالش خوب شد تا شیخ از دنیا رفت واو طبق وصیّت شیخ بر جنازه اش نماز خواند . ( 12 )
( 14 ) ( حاجی کلباسی و باران )
مرحوم ( حاج ملا اسماعیل سبزواری ) در کتاب ( جامع النّورین ) می نویسد :
یادم می آید در زمان مرحوم ( حاجی کلباسی ) یک سال باران نیامد . ( منوچهر خان معتمد الدوله ) آمد خدمت حاجی عرض کرد : مردم استدعا می کنند که سرکار به دعای باران تشریف ببرید حاجی متعذّر شدند که من پیرم و قوت رفتن ندارم .