داستانهایی از مقامات مردان خدا صفحه 11

صفحه 11

( معتمد الدّوله ) عرض کرد : تخت روان برای شما می فرستم که در آن بنشینید و تشریف بیاورید . آن مرحوم فرمودند : آخر با تخت غصبی به دعای باران رفتن وطلب باران نمودن چه مناسبت دارد وآیا خداوند آن دعا

را مستجاب می کند ؟

آقا محمد مهدی پسر مرحوم حاجی عرض کرد : خودمان تخت برای شما می سازیم وچوب هم در خانه داریم . آقا فرمود : عیبی ندارد پس فرستادند نجار آمد تخت را ساخت . آنگاه در میان شهر جار کشیدند که از روز شنبه مردم روزه بگیرند که روز دوشنبه با حال روزه به همراه حاجی به دعای باران حاضر شوند . پس مردم روزه گرفتند و در روز موعود اجتماع کرده آمدند . حاجی بر روی تخت نشست اطراف تخت را گرفتند . و به طرف تخت فولاد بردند از آن طرف ارامنه اصفهان هم آمدند صف کشیدند و کتابهای انجیل را باز کردند . از طرف دیگر یهودی های اصفهان هم تورات را برداشته آمدند ، مرحوم حاجی برگشت نگاهی کرد دید ارامنه یک طرف صف کشیده اند ، یهودی ها از یک سمت ، سرش را برهنه نموده به سوی آسمان بلند کرد و عرض کرد : خدایا ابراهیم محاسنش را در اسلام سفید کرده امروز مرا پیش یهودی ها ونصاری خجالت مده که یک دفعه ابر آمد ودر همان ساعت باران شروع شد . ( 13 )

( 15 ) ( سید مرتضی کشمیری )

ونیز جناب سید مزبور نقل فرمود : از جناب ( علم الهدی ملایری ) که فرمود : در اوقات اقامت در نجف اشرف برای تحصیل علوم دینیه چندی برای معیشت در مضیقه بودم تا آنکه روزی برای تدارک نان برای عیال هیچی نداشتم از خانه بیرون رفتم و با حالت حیرت وارد بازار شدم و چند مرتبه از اوّل بازار تا آخر بازار رفتم و آمدم و به کسی هم

اظهار حال خود نمی کردم پس با خود گفتم در بازار این طور آمد و رفت کردن زشت است ، لذا از بازار خارج شدم تا نزدیک خانه حاج سعید رسیدم ، ناگاه مرحوم ( حاج سید مرتضی کشمیری ) اعلی اللّه مقامه را دیدم به من که رسید ابتداء فرمود : ترا چه می شود ؟

جدّت امیر المؤ منین نان جو می خورد و گاهی دو روز هیچ نداشت . پس مقداری از گرفتاری های آنحضرت را برای من فرمود و مرا تسلیت داد وامر به صبر کرد وفرمود : صبر کن البته فرج می شود و باید در نجف زحمت کشید ورنج برد .

پس از آن چند فلس ( پول رائج آن زمان ) در جیبم ریخت وفرمود : آن را شماره نکن و هر چه می خواهی خرج کن ! ایشان رفتند و من آمدم بازار و از آن پول نان و خورش گرفته و به منزل بردم تا چند روز از آن پول نان و خورش می گرفتم .

با خود گفتم حال که این پول تمام نمی شود و هر وقت دست به جیب می کنم پول موجود است خوب است بر عیال توسعه بدهم ، پس در آن روز گوشت خریدم ، عیالم گفت : معلوم می شود برایت فرج حاصل شده ؟

گفتم : بلی . گفت : پس مقداری پارچه برای لباس ما تدارک کن پس به بازار رفتم و از بزّازی مقداری پارچه که خواسته بودند خریدم ودست در جیب کرده مقداری پول بیرون آورده و در جلوی بزاز ریختم وگفتم قیمت پارچه ها را بردار اگر زیاد

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه