- مقدمه 1
- ( 1 ) ( غذای با برکت ) 1
- ( 2 ) ( فوت مؤ من ) 2
- ( 3 ) ( مردی که بر قبر شیخ می گریست ) 3
- ( 4 ) ( آن عمل را ترک کن ) 3
- ( 6 ) ( آتش متعرّض خرمن نشد ) 4
- ( 5 ) ( توجّه باطنی ) 4
- ( 7 ) ( سلام او بمن رسید ) 5
- ( 8 ) ( مقام سید محمد باقر قزوینی ) 6
- ( 10 ) ( ای باد ساکن شو ) 7
- ( 9 ) ( مرض طاعون ) 7
- ( 12 ) ( میرزای شیرازی وزائر خراسانی ) 8
- ( 11 ) ( توسل به قرآن ) 8
- ( 13 ) ( تو زنده خواهی ماند ) 9
- ( 14 ) ( حاجی کلباسی و باران ) 10
- ( 15 ) ( سید مرتضی کشمیری ) 11
- ( 16 ) ( مرحوم بید آبادی ) 12
- ( 17 ) ( صدقه وحفظ مال ) 12
- ( 18 ) ( استخاره نجات بخش ) 13
- ( 21 ) ( حمّام لازم تر بود ) 14
- ( 20 ) ( با حال جنابت ) 14
- ( 19 ) ( شفای مریض ) 14
- ( 22 ) ( برو غسل کن ) 15
- ( 23 ) ( صدای برخیز ! ) 16
- ( 24 ) ( شرط سید ) 16
- ( 26 ) ( حل مسئله مشکله ) 17
- ( 25 ) ( آیت الله کوهستانی ) 17
- ( 28 ) ( نمای حلی ) 18
- ( 27 ) ( ککها بروند ) 18
- ( 29 ) ( شیری در بالای خانه ) 19
- ( 30 ) ( پذیرائی شیخ انصاری ) 19
- ( 31 ) ( پیشگوئی امام جمعه زنجان ) 20
- ( 32 ) ( میر سید علی قاضی ) 20
- ( 34 ) ( غذای بحالاول ) 21
- ( 33 ) ( کرامتی از جد آیت الله سید محمود شاهرودی ) 21
- ( 35 ) ( دیگر آن پیام نور را ندیدم ) 21
- ( 36 ) ( دیگر آقا جانت را اذیت نکن ) 22
- ( 37 ) ( ملا قربانعلی زنجانی ) 22
- ( 39 ) ( آیت الله شاهرودی ) 24
- ( 38 ) دیگر سرتان درد نخواهد گرفت 24
- ( 40 ) ( آزار جنّیان ) 25
- پی نوشتها 25
در شهر حله امیری بود که روزی به عزم شکار به صحرا رفت ، پرنده ای را در بالای قبّه مشهد الشمس دید وباز شکاری خود را رها کرد که آن پرنده را شکار کند ، باز شکاری آن پرنده را تعقیب کرد ، پرنده در حین فرار خود را به خانه مرحوم ( ابن نمای حلی ) ( جعفر بن محمد ) صاحب ( مثیر الاحزان ) معروف به مقتل ابن نما انداخت ، وچون باز شکاری به آن خانه رسید و خواست آن پرنده را شکار کند پاها و بالهایش از کار افتاد و نتوانست آن حیوان را که به خانه آن عالم بزرگوار پناهنده شده بود دست یابد .
این خبر را به امیر حله رسانیدند امیر پس از مشاهده چنین کرامتی از آن بزرگوار ، از بلندی منزلت ومقام او آگاهی یافت وشروع به عمارت وساختمان آن مشهد شریف کرد . ( 28 )
( 29 ) ( شیری در بالای خانه )
( فاضل عراقی ) در ( دارالسلام ) از عالم جلیل القدر ( شیخ طه نجف ) از یکی از همسایه های خود که در محله خویش از محله های نجف سکونت داشت نقل کرده گفت :
روزی شخصی از آشنایان نزد من آمد و از سختی روزگار وتنگی معاش سخن گفت و گفت : اگر با من همراهی کنی در این باب فکری نموده ام ، گفتم : بگو ، تا اگر صلاحی باشد تو را یاری کنم .
گفت : در این روزها پول زیادی نزد ( شیخ مرتضی انصاری ) آورده اند می خواهم شبانه به خانه او رفته
وآنها را آورده با هم قسمت کنیم من او را از این کار منع کردم او قبول نکرد ، بالاخره با اصرار زیاد مرا با خود برد به این شرط که من در بیرون خانه بایستم واو برود و بیاورد ومن مباشر کاری نباشم ، چون پاسی از شب گذشت به سراغ من آمد و به جانب منزل شیخ روانه شدیم و با تدبیری وارد دهلیز خانه شدیم ، ولی من دیگر نرفتم او از پله های بیرونی بالا رفت تا از پشت بام به بام اندرونی درآید و از آنجا داخل خانه شود .
مدتی نگذشته بود که با حالتی پریشان و شگفت آور نزد من آمد وگفت : چیزی را مشاهده کردم که تا خودت نبینی تصدیق من نمی کنی ، گفتم مگر چه دیده ای ؟ گفت : چون از پله ها بالا رفتم دیدم شیری مهیب بر کنار بام اندرونی ایستاده است ، قدری تاءمل کردم تا بلکه علاجی پیدا کنم ممکن نشد ناچار برگشتم .
من پیش خود فکر کردم که این مرد از این عمل پشیمان شده این عذر را می آورد به او گفتم : شاید ترس به تو چنین وانمود کرده خیالاتی شده ای گفت : خود از پله ها بالا برو تا ببینی ، من بالا رفتم نزدیک به بام اندرونی شیر عجیبی دیدم که نعره کشید و به سوی پشت بام بیرونی شد چون این را دیدم به کرامات آن مرد بزرگ حمل کردیم نادم وپشیمان برگشتیم . ( 29 )