داستانهایی از مردان خدا صفحه 11

صفحه 11

گفتم : تو از کجا می دانی ؟ گفت : انشاءالله گلویش خوب شد . حالا این هفته نامه می آید می گویند که گلویش خوب شد . گفت : اتفاقا یک نامه آمد و گفتند : گلویش خوب شد .

این بنده خدا ((سید آقا)) مریض شد و ماه مبارک چند روز روزه گرفت ، مرضش شدیدتر شد . هرکاری کردم که روزه ات رابخور روزه اش رانخورد . هی می گفت : استاد اگر می خواهی رفیق داشته باشی کاری بامن نداشته باش فقط افطار که شد بنشین و برای من جگاره سیگار تا سحر بپیچ ، و این تا سحر جگاره می کشید و سحر و افطار یک آب جوش می خورد و تبش شدّت داشت و هر کاری کردم که دکتر برایت بیاورم بیا ببرمت دکتر . گفت

: خیر .

یک روز از بس این تب داشت که آن طرف نفس می کشید اینجا من می سوختم ، اوقات من تلخ شد گفتم : بابا آن کسی که روزه را واجب کرده همان هم دستور داده وقتی مریض هستی روزه ات را بخور . و دکتر برو . گفت : خیر استاد من امروز خوب می شوم شما برو سر کارت . من با خودم گفتم ؛ این یک ساعت دیگر می میرد ، سر کار رفتم اما چشم براه بودم تا شب خبری نشد ، شب که آمدم دیدم اینجا را جارو کرده و آب پاشیده پِرمز را روشن کرده آب جوش آورده حالش بسیار خوب است .

گفت : استاد نگفتم من امشب خوب می شوم .

بعد از ماه مبارک رمضان یک روز صبح به من گفت : استاد . گفتم : بله . گفت : امروز پالتوات را بردار عصر باران می آید . گفتم : تو از کجا می دانی فقط خدا می داند کی باران می آید . گفت : باران می آید پالتوت را بردار . به او اعتنا نکردم و رفتم سر کارم تا عصر شد یک گله ابر آمد بالا سرم تا آمدم از روی چوب بست پائین بیایم تمام لباسهایم خیس شد ، وقتی پایین آمدم دیدم این ((سید آقا)) پالتوی مرا آورد و گفت : استاد سرما را خوردی حالا بگیر بپوش وقتی آمدیم توی منزل . گفتم : سید آقا تو از کجا خبر اینها را داری ؟ !

گفت : ای استاد من می دانم فردا چطور می شود .

بعد متوجه شدم همه

اینها بر اثر تقوی و اخلاص و بندگی خداست که این بنده خدا داشت .

حاج آقا مجتهدی

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه