داستانهایی از مردان خدا صفحه 17

صفحه 17

طلبه آمد و گفت : این بنده خداکو ؟ ! گفتم : رفت . گفت : ای وای . گفتم : چه طور مگه ؟ ! گفت : من صبح بعد از نماز خوابیدم وقتی که بیدار شدم دیدم محتلم شده ام ، گفتم : چون وقت درس دیر شده

اول سر درس می روم بعد بحمام . ولی وقتی از درس بیرون آمدم یادم رفت و نماز ظهر و عصرم را هم خوانده بودم اینجا آمدم ولی تا این بنده خدا گفت ، یادم آمد که ای وای من غسل نکرده ام و چون او این حرف را زد من یادم افتاد و رفتم تطهیر کردم و برگشتم حالا آمده ام او را ببینم چون او یکی از مردان خدا بود .

مجنون دانا

حضرت ((حجه الاسلام و المسلمین داودی )) فرمودند :

حضرت ((آیه الله العظمی حاج آقا مجتبی بهشتی اصفهانی )) حفظه الله تعالی فرمودند :

من در آن زمان که نجف بودم هر وقت سر درس می رفتم وضو می گرفتم و سر درس با وضو بودم . یک روز حالش را نداشتم که وضو بگیرم همینطور بی وضو سر درس رفتم .

اتفاقاً شخصی که معروف به دیوانه بود و لباسهای مندرس و پاره می پوشید گاهی اوقات درس می آمد و همه او را مجنون می دانستند و توجهی به او نداشتند ، جلوی مرا گرفت و گفت : آشیخ چرا امروز بی وضو سر درس آمدی ؟ !

من تعجب کردم که ایشان از کجا دانست من امروز بی وضو سر درس آمده ام .

آن وقت من فهمیدم که انسانها را نباید به چشم حقارت نگاه کرد شاید آنها از مردان خدا باشند و ما ندانیم .

آن وقت متوجه شدم او از مردان خداست .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه