داستانهایی از مردان خدا صفحه 19

صفحه 19

وقتی که مرگش نزدیک می شود وصیت می کند که اگر مُردم مرا اینجا خاک کنید اما این سنگ را بر ندارید و توی قبر را نگاه نکنید .

اینها چیزهایی است که هضمش برای افراد مشکل است .

بله ؛ مردان خدا در حال حیات به هر چه عادت داشتند در حال مهات هم به آن مداومت دارند .

غلام حاجی

ایشان فرمودند :

خدا رحمتش کند یک ((درویش عباسی ))

بود ، توی مقبره خاتون آبادی ها بزرگانی در این تکیه خاتون آبادی بودند که اینها از اغتاب و اوتاد و از سادات بزرگوارند این مرد خادم مقبره خاتون آبادی هابود ، و خودش هم مَرد بزرگواری بود . شب ها حالاتی داشت ، اصلا این مرد خواب نداشت ، همه اش مشغول عبادت و ذکر و ریاضت بود . ایشان برای من تعریف کرد :

غلامی بنام ((فولاد)) بوده که نوکریِ خانه حاجی را می کرده ، غلامهای دیگر از روی حسادتی که به ((فولاد)) داشتند پیش حاجی بدگویی می کردند .

حاجی می گفته من تا با چشمانم نبینم حرفهای شماراباورنمی کنم ، هر دفعه که می گفتند : حاجی می گفت : من هنوز چیزی ندیدم .

تااینکه سالی خشک سالی می شود و همه جهت دعای باران به تخت فولاد برای مناجات می روند . فولاد نزد حاجی می آید و اجازه می گیرد که آقا اگر می شود امشب به من اجازه بدهید من آزادباشم .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه