داستانهایی از مردان خدا صفحه 20

صفحه 20

حاجی برای مچ گیری او را آزاد می گذارد . غلام به طرف قبرستان تخت فولاد آب دویست وپنجاه ازاینجا عبور می کرد و سابقا مرده شور خانه بود می آید و وضو می گیرد و دو رکعت نماز می خواند و صورتش را روی خاک می گذارد و صدا می زند خدا صورتم را از روی این خاکها بر نمی دارم تا باران رحمت خودت را بر این بندگان گنه کارت نازل کنی ، دیگر نمی خواهم این مردم بیایند و به زحمت بیفتند .

حاجی می گوید : یک وقت دیدم یک لکه ابری بالا آمد و

باران رحمت نازل شد . من طاقتم تمام شد و آمدم فولاد را صدا زدم و گفتم از این تاریخ من خادم تو هستم .

غلام گفت : برای چه ؟ گفتم من شاهد قضایای توی بودم و خدا هم بخاطر دعای مستجاب تو باران را نازل کرد . از امشب من هر چه دارم مال تو باشد .

غلام وقتی فهمید که خواجه پی به امور اوبرده ، گفت : ای ارباب تو مرا آزاد کن ، ارباب می گوید : من غلام تو هستم . غلام سرش را روی خاک می گذارد و می گوید : خدایا این خواجه مرا آزاد کرد ، از تو می خواهم مرا از این دنیا آزاد کنی . خواجه می بیند غلام سر از سجده برنداشت . وقتی نگاه می کند می بیند فولاد به رحمت خدا رفته . همانجابه خاکش می سپارند .

آقاجمال خوانساری

ایشان فرمودند :

((حاج آقای طاووسی )) یکی از مداحان مخلص ((اهلبیت : )) بود که برای من تعریف کرد :

من خاله ای داشتم که توی تکیه ((آقاحسین خوانساری )) رضوان اللّه تعالی علیه خدمت می کرد . من هم گاهی اوقات به خاله ام سر می زدم .

شب جمعه ها ((حاج شیخ اسداللّه گیوه ای )) پدر گرامی آقایان فهامی ، که از روحانیون با اخلاص اصفهان هستند منبر می رفت و احیاء می گرفت .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه