داستانهایی از مردان خدا صفحه 21

صفحه 21

یک روز حاج شیخ وصیت فرموده بودند که اگر من مُردم مرا پهلوی ((آقا حسین خونساری )) رضوان اللّه تعالی علیه دفن نمائید .

بعد از رحلت این بزرگوار خواستند قبری بکنند ، یک وقت دیدند یک قبری توی قبر درآمد

، وقتی که بیشتر کندند ، دیدند فرزند ((آقاحسین )) ، ((آقاجمال )) است که بدنش هنوز صحیح و سالم و حتی کفنش هم تازه است . کفن را پاره کردند دیدند این مرد خدا محاسنش قرمز و پاکیزه و از آن نور ساطع است مثل اینکه تازه اَلاَّْن خوابیده ، قبر را دوباره می بندند .

خرما و مریض

ایشان فرمودند :

مرحوم ((حجه الاسلام والمسلمین صفوی ریزی )) رحمه اللّه علیه که از منبری های معروف و با سابقه اصفهان بود ، روی منبر تعریف فرمود :

من خدمت ((حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی )) رضوان الله تعالی علیه بودم ، یک پاسبان آمد و افتاد روی دست و پای ایشان و گفت : آقا من زنم مریض است و هفت ، هشت تا بچه کوچک دارم اگر این زن بمیرد من با این بچه ها چه کنم . گفته اند بیایم خدمت شما یک نظر مرحمتی بفرمائید عیالم خوب شود .

((حاج شیخ حسن علی )) فرمود : دو دانه خرما بیانداز داخل استکان آب و آبش را به او بده بخورد .

گفت : آقا آب هم به او بدهیم از لای دهنش بیرون می ریزد ، یعنی آب هم از گلویش پایین نمی رود .

فرمود : خُب برو دو سه دانه خرما خودت بخور زنت خوب می شود . پاسبانِ خیلی ناراحت شد و یک نگاه غضب آلود به شیخ کرد و رفت .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه