داستانهایی از مردان خدا صفحه 22

صفحه 22

من کنار آشیخ نشسته بودم و داشتم با ایشان صحبت می کردم که بعد از ساعتی دیدم پاسبانِ آمد و خودش را روی دست و پای شیخ انداخت ، شیخ فرمود : چرا این

کارها را می کنی بلند شو ببینم مگر عیالت خوب نشد .

گفت : چرا آقا فقط آمدم معذرت بخواهم و تشکر کنم چون وقتی که شما فرمودید برو خودت خرما را بخور عیالت خوب می شود ، من ناامید شدم و یک مقدار چیز توی دلم به شما گفتم ، که آقا می گوید برو خرما بخور عیالت خوب می شود چطور می شود ! . . .

از پیش شما که رفتم خیلی ناراحت شدم وگریه ام گرفت و با خودم گفتم حالا که به منزل می روم بالاسر جنازه عیالم می روم و او از دنیا رفته .

همینطور که می رفتم فراموش کردم که شما گفته بودید خرما بخور ، یک وقت دیدم بقال سر محل خرمای خیلی خوبی آورده و بیرون از مغازه اش گذاشته ، من هم اشتها کردم و یک مقدار خرما خریدم و در حال گریه می خوردم ، وقتی بمنزل رسیدم ، دیدم عیالم نشسته و می گوید : من گرسنه هستم .

گفتم : چه می گویی زن . گفت : گفتم گرسنه ام .

گفتم : بابا ما آب توی حلقت می کردیم آبها از گلویت پایین نمی رفت و پس می دادی ؟ !

گفت : من حالا گرسنه هستم ، غذا آوردم ، دیدم قشنگ و خوب غذاها را خورد . گفتم : چطور شده ؟ ! گفت : نمی دانم من تا ده دقیقه پیش با عزرائیل دست و پنجه نرم می کردم ، نفهمیدم چطور شد که خوب شدم .

حالا آمده ام از شما معذرت بخواهم و از شما تشکّر کنم .

حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه