داستانهایی از مردان خدا صفحه 23

صفحه 23

ایشان فرمودند :

یک کسی

به ((حضرت زهرا)) سلام اللّه علیها توهین می کند ، ((آشیخ حسن علی نخودکی اصفهانی )) او را به درک واصل می کند ، بعد هراسان می شود که کجا برود . در همین حال یکی از اولیاء خدا ، یا ائمه اطهار علیهم السلام یادم رفته پیدا می شود و میفرماید آشیخ حسن علی چه می خواهی ؟

آشیخ فرموده بود ، رزق حلال میخواهم و دوست دارم درنجف باشم . آن بزرگوار فرموده بود نمی خواهد به نجف بروی . برو مشهد آنجا هم مثل نجف است و بیا این پول حلال را هم بگیر برو نخودک . فلان باغ را بخر و در همان جا باش .

آشیخ به نخودک می آید و آن باغ را می خرد و توی باغ درخت های مو و انگور می کارد . در اوقاتی که فصل انگور میشود نان وانگور و بقیه سال را با کشمش ، و هیچ چیز از بیرون استفاده نمی کرد .

ایشان فرمودند :

یک رفیق داشتم خدا بیامرزدش به نام ((شیخ زین العابدین )) رضوان اللّه تعالی علیه که توی ((صحن اسماعیل طلائی )) آن بالا یک حجره داشت . که با شیخ حسنعلی خیلی در ارتباط بودند و حاج شیخ حسنعلی کتابهای قدیمی به دست می آورد و شیخ زین العابدین برای ایشان صحافی می کرد . یکروز شیخ دو کتاب خیلی مهم می آورد و به ایشان می دهد تا صحافی کند ، می فرماید به یک شرط صحافی می کنم که یک روز ناهار تشریف بیاورید منزل ما .

آشیخ حسنعلی فرموده بودند : باشد می آیم . روزها می گذشت

و آشیخ زین العابدین می گفت : پس آقا چه شد . می فرمود : می آیم . تا یک روز در زمان رضاشاه ملعون که گفتند بیست و چهار ساعت کسی از خانه ها حق بیرون آمدن ندارد ، آن روز شیخ با یک طبق نان و چیزی آوردند ، و از منزل ما چیزی نخوردند و ایشان خانه هر کس که میرفت حتی یک آب جوش هم نمی خورد .

پسر کچل

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه