داستانهایی از مردان خدا صفحه 25

صفحه 25

حاج شیخ ثنار به پول آن روز به من داد و فرمود : این پول را بگیر و برو فلفل سیاه بخر و بیاور .

من رفتم خریدم و آوردم . حاج شیخ فرمود : چند نفر هستید ؟ گفتیم : هیجده نفر توی این منزل هستیم ، فرمود : برو از وسط باغچه خانه یک مشت خاک بیاور .

من آوردم دیدم هیجده دانه فلفل جدا فرمود و به آن دعایی خواند و فوت کرد و فلفلها را روی خاک ها ریخت ، و بعد فرمود همانجا را بِکَن و اینها را دفن نما ، من همین کار را کردم ، دیگر ماری در خانه ما پیدا نشد .

نماز اول وقت

حضرت ((حاج آقای انصاری اصفهانی )) فرمود :

یک روز یکی از رفقای بازاری گفت : که می آیی جایی برویم ؟

گفتم : من در اختیار شما هستم . مرا در بیرون شهر مشهد مقدس برد و بعد وارد کوچه باریکی شدیم . دیدم عده زیادی در کوچه نشسته و ایستاده اند ما هم جلوی در خانه قدری صبر کردیم تا اینکه یکی از رفقا را دیدیم که از خانه بیرون آمد و ما وارد منزل شدیم . دیدم شیخ جلیل القدر و نورانی توی اطاق نشسته ، سلام و احوالپرسی با ما کرد و به گرمی از ما پذیرایی نمود .

بنده سؤ الاتی داشتم که از ایشان پرسیدم ، تا رسیدم به اینجا که آقا چیزی به من تعلیم دهید که برای قلبم مفید باشد چون قلبم درد می کرد .

مرحوم ((آشیخ حسن علی )) فرمودند : نمازت را اول وقت بخوان و بعد از هر

نماز دستت را روی مُهرَت بگذار و سه مرتبه سوره توحید را بخوان و سه صلوات بفرست و بعد دستت را روی قلبت بگذار .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه