داستانهایی از مردان خدا صفحه 28

صفحه 28

ایشان فرمودند :

یک شخصی آمد خدمت مرحوم ((حاج شیخ حسن علی اصفهانی )) رحمه الله علیه معروف به نخودکی و گفته بود : آشیخ یک سِری ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا می خورند .

آقا فرموده بود : تو حق فقراء را نمی دهی ، زکات نمی دهی خُب حق فقرا را ملخ ها می خورند . چون زکات نمی دهی آنها بر می دارند ، آیا قول می دهی زکات بدهی ؟

گفت : بله آقا .

آقا یک دعا برایش نوشت و فرمود : برو این دعا را توی آن زمین چال کن و از قول من به آن ملخ ها بگو ، ملخ ها

شیخ حسن علی گفته بلند شوید بروید پای این ساقه های گندم و علفهای هرزه زمین را بخورید ، من زکات می دهم .

من آمدم دعا را در زمین چال کردم و حرف آشیخ حسن علی را هم برای ملخ ها گفتم . ملخها از روی خوشه های گندم بلند شدند و پای ساقه های گندم نشستند و شروع کردند علفهای هرزه را خوردن ، علفهای هرزه را می خورند و سیر می شوند .

کم کم گندمها رشد کردند و مزرعه ما آن سال محصول بسیار عالی داد و ما هم به قول خودمان عمل کردیم .

سرکوبی نفس

ایشان فرمودند :

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه