داستانهایی از مردان خدا صفحه 30

صفحه 30

آشیخ فرمودند : که ما این خیار را می شوییم و نان را تمیز می کنیم ناهار ظهر ما همین نان و خیار است .

خلاصه با این عمل نفس ما را از بین برد .

برادر حاج شیخ

((حضرت حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا ابطحی اصفهانی )) فرمودند :

((آقای جلالی )) پیرمردی است که الا ن 102 سال سن دارد ایشان از ((اصفهان )) از ((زفره )) می گفت :

((آقای شیخ حسن علی )) یک برادری داشت که به او ((ملاحسین )) می

گفتیم . ایشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چای و اینها می فروخت و در قدیم یکی از کاسب های متدین بود .

می گفت : یک روز بچه بودم ، تقریباً 10 13 ساله بودم ، یک مرتبه دیدم سر و صدا می آید ، و گفتند : که مار ((ملاحسین )) را زده است و می خواهد فوت کند .

پدرم چون کدخدای معروف محل بود ، دوید آمد ، دید یک مار از زیر چوبهای انباری مغازه بیرون آمده و پای برادر آشیخ را زده .

پدرم به یکی از کارگرها گفت : بروید یک گوسفند بِکُشید و غذا کنید ، حالا که دفنش می کنیم مردم بر می گردند غذا بخورند .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه