داستانهایی از مردان خدا صفحه 36

صفحه 36

پدر حاج شیخ گفته

بود خدا شاهد است که وقتی دست مرا به داخل عبا کشید خیال کردم دست من داخل تنور نانوائی شده است .

قضیه پاسبان و مرحوم حاج شیخ

ایشان فرمودند :

در زمان رضاخان فقط شش نفر از روحانیون جواز عمامه داشتند و لاغیر . من خود ((مرحوم آیه اللّه آقای میرزا مهدی اصفهانی )) رضوان اللّه تعالی علیه را دیده بودم که سربرهنه کلاه را بدست خودشان می گرفتند و شخص مرحوم حاج شیخ هم جواز عمامه نداشتند ، ولی از طرف شهربانی سفارش شده بود که مزاحم ایشان نشوند ، مضافاً باینکه ماءمورین هم آن بزرگوار را می شناختند .

یک پاسبان رذلی در کلانتری بازار بزرگ بود که خلیی مزاحم زنان می شد و روسری آنها را پاره می کرد . ((آقای حاج علی آقا ضیاء)) که از مردان متدین مشهد بود و با اکثر علماء رابطه دوستی داشت و نسبت به مرحوم حاج شیخ بسیار ارادت می ورزید ، این داستان را ایشان یا ناظر بوده اند و یا ناقل و قدر مسلم وقوعش آن روزها جزء وقایع مسلم بود .

روزی مرحوم حاج شیخ با همان عمامه و عبای کرباسین سوار بر الاغ بوده و از بازار بزرگ محل حمام شاه عبور می کرده اند . آن پاسبان نانجیب بدنبال حاج شیخ براه افتاد و فریاد می زده است که بایست ، با تو هستم بایست ؛ تا رسیده است به حاج شیخ و مهار الاغ را گرفته .

مرحوم حاج شیخ فرموده بودند با که هستی ؟ چه می گوئی ؟

دفعهً لرزشی بر اندام او مستولی شده ، بسوی قهوه خانه ای که اول بازار بود فرار کرده و

با اندامی لرزان و زبانی از ترس الکن ، از اشخاصی که در قهوه خانه مشغول چائی خوردن بوده اند می پرسد او کیه ؟ او چکاره ست ؟

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه