داستانهایی از مردان خدا صفحه 4

صفحه 4

گفتم : توکی هستی ؟

گفت : من سید حسن هستم ، نفتهایم را که توی چراغت ریختی هیچی ، چرا چراغم را روشن

نکردی . . . ؟

ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود ، گفتم : چَشم ؛ آقا دیگه روشن می کنم .

گفت : مبادا دیگه چراغ قبر مرا روشن نکنی ؟ گفتم : چَشم ، آمدم بیرون کسی را ندیدم . آمدم سر قبر و چراغ را روشن کردم .

پیر نورانی

ایشان فرمودند :

در آن زمانها یک همکاری داشتم که یک داستانی به یکی از رفقا گفته بود من می خواستم این داستان را از زبان خودش بشنوم به چه سختی پیدایش کردم و به او گفتم : این داستان را تعریف کن . می خواهم از زبان خودت شنیده باشم . او هم چنین گفت :

در زمان جوانی ، ما چهار نفر بودیم که در زمان رضا شاه ملعون به وسیله یابو و گاری از سیلو ، گندم ها را به شهر منتقل می کردیم .

یکی از این شبها که گندم بار گاری کرده بودیم و از کنار قبرستان معروف ((تخت فولاد اصفهان )) رد می شدیم ، یک وقت نور چراغی توجه ما را بخودش جلب کرد .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه