داستانهایی از مردان خدا صفحه 43

صفحه 43

بر اثر این مکاشفه بعدها علویه همسرشان را که فوت کرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلی حاج شیخ مدفون ساختند و وصیت فرمودند وقتی که من وفات کردم مرا در این نقطه که محل کرسی حضرت است دفن کنید .

از این رو وقتی که حاج شیخ رحلت فرمودند تمام شهر یکپارچه تعطیل شد حتی اقلیتهای مذهبی ، یهودیان و ارمنی ها هم تعطیل کرده بودند و در آن زمان ارتش شوروی مشهد را اشغال کرده بود و در روز فوت ایشان حالت فوق العاده اعلام کرده و سربازان روسی با مسلسلها در سراسر مسیر جنازه به گشت مشغول بودند . استاندار و نیابت تولیت آن زمان علی منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج

شیخ را اطلاع داده بود و برای مدفن ایشان کسب تکلیف کرده بود . در جواب تلگراف کرده بودند که به جز زیر قبه مبارکه که معمول نیست ، هر جای دیگر برای دفن ایشان خواستند بلامانع است ولی آنها که ماءمور اجراء وصیت حاج شیخ بودند گفتند خود حاج شیخ وصیت کرده اند که باید در این نقطه دفن شوند . این امر برای آنها که از قضیه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتی بود ، رضوان الله علیه .

مردی که مزار حاج شیخ را تمیز می کرد

من نمی خواستم این داستان را بنویسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممکن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولی چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شیخ شنیده ام تمامی آنها را نوشته باشم بذکر آن مبادرت می نمایم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائی )) می گفت :

من غالباً وقتی برای خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شیخ می رفتم مردی را می دیدم که با عشق و علاقه بر مزار حاج شیخ نشسته و بوسیله اسید ، اشک شمعهائی که روی قبر ریخته پاک می کند و سنگ قبر را می شوید و مدتها همانجا می نشیند مثل اینکه با روح حاج شیخ راز و نیاز می کند . حس تجسس مرا وا داشت روزی از او بپرسم شما با این مرحوم چه آشنائی داشته اید و آیا او را دیده اید ؟

گفت ای برادر مپرس ؛ من با او داستانی دور و دراز دارم این مردم او را نشناخته اند . او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزی از تهران می

آمدم نزدیک قدمگاه دو نفر شیخ پیرمرد از من خواستند که آنها را سوار کنم . من گفتم آخوند سوار نمی کنم چون ممکن است ماشینم خراب شود .

مسافرین به من گفتند : این حرفها چیست ، دو نفر پیرمرد در بیابان مانده اند آنها را سوار کن . من با اکراه بی ادبانه گفتم خوب بروید آن عقب ماشین بنشینید . سوار شدند . نزدیکیهای خواجه اباصلت ماشین خاموش شد . من به خیال آنکه گازوئیل نمی کشد ساعتی ماشین را دستکاری کردم درست نشد ، اوقاتم تلخ شد که چرا آخوند سوار کردم .

دفعهً به ذهنم رسید که شاید گازوئیل تمام شده است مخزن بنزین را بررسی کردم دیدم ابداً گازوئیل ندارد ، خیلی ناراحت شدم .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه