داستانهایی از مردان خدا صفحه 45

صفحه 45

این شخص گفت : مارها قد راست تا کمر ایستاده بودند و دهان باز کرده که پرنده های کوچک را شکار کنند . مرحوم حاج شیخ یک نگاه به آن مارها می کرد خشک می شدند و می افتادند و به من امر می فرمود که لاشه بعضی از آنها را که برای تهیّه برخی دواها لازم بود در کیسه ای می کردم و با خود به شهر می آوردیم و به خانه حاج شیخ می بردم .

سید زین العابدین ابر قویی

((مرحوم آسیدزین العابدین طباطبائی ابرقوئی )) یکی از علمای برجسته اصفهان بوده حضرت ((حاج آقای هاشم زاده )) فرمودند :

ما یک همکاری داشتیم که ایشان از مریدان آسید بود . برادر این همکار ما در زمان سید از دنیا رفت . آقا سید وقت دفن برادرش سنگ قبر ایشان را ایستاده روی زمین می گذارد . و می فرماید : یکی از چهل مؤ من اصفهان ایشان بود . همین همکار و رفیق ما یک روز نقل کرد :

((آقا سیدزین العابدین )) رحمت خدا رفته بود ، من توی یک مغازه نانوایی کار می کردم و خیلی در مضیقه بودم مزد کارم به جای پول چند عدد نان بود که بعد از کارم می گرفتم و به خانه می بردم .

چون پولی در کار نبود مجبور بودیم نان خالی بخوریم و برنج و خورشت و قند و چای . . . هم در خانه نداشتیم و خانواده مان ناراحت بودند و

چاره ای جز صبر نداشتیم . مدتها زندگیمان به همین منوال می گذشت .

یک روز خیلی ناراحت شدم آمدم سر قبر ((آسیدزین العابدین )) ، ((سوره حمد)) خواندم و نثار آن بزرگوار فرستادم و گفتم : آقا من مرد بی سوادی هستم و جز این سوره چیز دیگری بلد نیستم ، این ((سوره حمد)) را نثار روح پاکت کردم . ولی حرفی از گرفتاری هایم نزدم و به منزل برگشتم .

شب خواب آسید را دیدم ، کنار عطاری ، بدون اینکه با ایشان صحبت کنم یک وقت فرمود : ((آقامحمد)) می دانم چه کار داری نان داری اما قاطق یعنی خورشت نداری از فردا قاطق پیدا می کنی . گفتم : آقا من که حرفی نزدم شمااز کجا می دانید ؟ !

فرمود ما همینجا هستیم و می بینیم .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه