داستانهایی از مردان خدا صفحه 54

صفحه 54

یک وقت دیدم عصا را کنار گذاشت . سر اندر پا سه مرتبه به من نگاه کرد و فرمود : شما بروید اینها را هم به مستحقینش بدهید قبول من است ، قبول اینجانب است و شما وکیل هستید که اینها را به مستحقینش بدهید .

آتش نمی سوزاند

نقل کرده بودند :

یک روز در محله خود ((مرحوم ارباب )) که یکی از قصبات اصفهان بود آمدند گفتند : آقا ما با سنگ نان میپذیم و آن دو سنگ است که گذاشته ایم و آتش درست می کنیم ، یکی از آن سنگها گرم می شود و دیگری را هر کاری می کنیم با اینکه یک بیست و چهار ساعت آتش روشن است ولی گرم نمی شود .

آقا می فرمایند : بروید سنگ را بردارید بیاورید ، آن سنگ را که سرد بود می آورند .

آقا فرماید : سنگ را بشکنید ، سنگ را که می شکنند می بینند وسط این سنگ یک کرم است یک ذره برگ سبز هم دم دهنش است دارد میخورد .

آقا به گریه افتاده ، می گوید : خداوند متعال این حیوان را وسط این سنگ حفظش کرده و آتش را بی اثر کرده که این حیوان نسوزد .

جواب خدا

((حاج آقای هاشمی زاده )) فرمودند :

((مرحوم ارباب )) فرمودند : ما یک مرغ داشتیم این جوجه در آورده بود یکی از جوجه ها توی تخم یک قدری مانده بود . من می خواستم به این حیوان کمک کنم آمدم این تخم را شکستم نمی دانم که این حیوان مرده یامانده ،

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه