داستانهایی از مردان خدا صفحه 65

صفحه 65

مرحوم آخوند می گوید : خوب شد گفتی . من می خواستم از تو معذرت خواهی کنم .

آقا چه معذرت خواهی اینهه به ما چیز بارکردی ، بعد معذرت خواهی میکنی ؟

آخوند می گوید : من صبح داشتم مدرسه می رفتم توی خیابان وکوچه یک سری حیواناتی رادیدم که درب مغازه هارابازمی کنند و بعضی حیوانات طرف من می آمدند ، از بس ترسیده بودم دویدم توی حمام که تو آمدی ، می دانستم تو آدم خوبی هستی ، گفتم بگذار یک مقدار ناسزا بگویم که حجاب شود ، من مردم رابه شکل حیوانات گوناگون نبینم . و از حمام می خواهم به مدرسه بروم دیگر نترسم . چون خیلی ترسیده بودم و خُب حجاب رفع شد ، خلاصه ما را ببخش .

صدای اذکار

ایشان فرمودند :

یک روز بعد از درس و بحث یکی از طلاب میآید خدمت مرحوم آخوند ، گویا مرحوم آخوند پیش ((جهانگیر خان قشقایی )) نشسته بود .

می گوید : آقا شما دیشب سبوح قدوس می گفتید ؟

آخوند میگوید : چطور مگر ؟ !

می گوید : دیشب اشجار و خلاصه ((مدرسه صدر)) گویا داشتند سبوح قدوس می گفتند .

آقا سری تکان می دهند و می گویند : همین طور است .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه