لقمان حکیم صفحه 232

صفحه 232

مدینه آمد شرفیاب محضر رسول اسلام شد و پس از پایان جلسه خواست به منزل یکی از بزرگان انصار وارد شود . خانه مهماندار در یکی از محلات مدینه بود و علقمه نمی دانست معاویه در مجلس حاضر بود ، حضرت او را برای راهنمایی علقمه فرستاد معاویه می گوید من به اتفاق علقمه از مجلس خارج شدیم او بر مرکب خود سوار بود و من پیاده و پای برهنه در شدت گرما با وی حرکت می کردم بین راه به او گفتم از شدت گرما سوختم مرا به ترک خود سوار کن .در جواب گفت تو را آن لیاقت نیست که در ردیف بزرگان سوار شوی معاویه گفت : من فرزند ابو سفیانم ، علقمه گفت : می دانم نبی اکرم به من گفته بود . معاویه گفت : اکنون که مرا سوار نمی کنی لااقل کفش خود را به من ده ، زیرا پایم می سوزد ، گفت : کفش من برای پای تو بزرگ است ، ولی همین قدر به تو اجازه می دهم در سایه شتر من راه بروی و این خود ارفاق بزرگی از طرف من نسبت به توست و برای تو نیز در میان مردم مایه شرف و افتخار است .

نبی اسلام روزی در کوچه های مدینه به مرد مصروعی برخورد که مردم برای تماشای او اطرافش را گرفته بودند ، فرمود : برای چه اجتماع کرده اند ؟

گفتند : دور دیوانه ای را گرفته اند .

فرمود : این شخص دیوانه نیست ، آیا شما را خبر دهم دیوانه کیست ؟

عرض کردند : خبر ده .

فرمود : دیوانه واقعی آن مرد متکبری است که با تکبر راه رود و از خودپسندی به دامن های خویش نگاه کند و پهلوهای خوش را با حرکت های دوش خویش حرکت دهد ، چنین شخص دیوانه واقعی است ، این مرد که گردش را گرفته اند مبتلا به مرضی است .

مهلب بن ابی صفره از طرف عبد الملک مروان استاندار خراسان بود روزی جامه خز نیکویی ببر کرده و در کمال خودپسندی و تکبر از راه عبور می کرد ، بزرگ مردی

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه