خاطراتی از صالحان صفحه 9

صفحه 9

عنایت پروردگار

شب به نیمه نزدیک می شد. تهران در تاریکی مطلق فرو رفته بود. گهگاهی چراغ های بادی و پیه سوز در سر چهارراه ها و کوچه ها سوسو می زد و گاهی در کنار چراغ ها، اوباش و قدّاره بندها به انتظار نشسته تا بیچاره بخت برگشته ای را در تاریکی شب، لخت و هستی او را به غارت ببرند. در این تاریکی شب، جوان نورسی با طمأنینه خاطر در حالی که در عالم معنویت فرو رفته بود، نه به تاریکی شب توجّه و نه ترسی از آن داشت، عبور می کرد. آن شب مجلس درس و موعظه شیخ به طول انجامیده بود. آن جوان مرحوم حاج سیّد مهدی خرازی بود. ایشان نقل نمودند: آن شب که به درب منزل رسیدم، تازه به خود آمدم که شب به نیمه رسیده. درب را بسته دیدم. خواستم کوبه درب را به صدا درآورم، یادم آمد که در این وقت شب، مادرم به خواب رفته و با درب زدن، ایشان از خواب بیدار می شوند و این خلاف تعلیماتی است که از مجلس درس جناب شیخ گرفته ام و از طرفی با خود فکر نمودم که به منزل یکی از بستگان بروم، امّا ناامنی شب و تاریکی آن، و جوان بودنم مانع از تصمیم من شد. در حال تحیّر بودم که ناخودآگاه دستم به طرف درب خانه رفت. هنگامی که دستم به درب خانه رسید، درب بدون فشار باز شد. با خوشحالی وارد منزل شدم. دیدم مرحومه والده ام در خواب است. توضیحاً عرض کنم، در زمان سابق چراغ های نفت سوزی بود، به نام

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه