خورشید شرق صفحه 73

صفحه 73

وارستگی

و در آن روزهایی که در زمان رضاخان پهلوی و فشار طاقت فرسا برای تغییر لباس بود و روحانیون و حوزه ها در تب و تاب به سر می بردند (که خدای رحمن نیاورد چنین روزهایی برای حوزه های دینی) شیخ نسبتاً وارسته ای را نزدیک دکان نانوایی که قطعه نانی خالی می خورد دیدم که گفت: «به من گفتند عمامه را بردار، من نیز برداشتم و دادم به دیگری که دو تا پیراهن برای خودش بدوزد. الان هم نانم را خوردم و سیر شدم، تا شب هم خدا بزرگ است.»

«پسرم! من چنین حالی را اگر بگویم به همه مقامات دنیوی می دهم باور کن».(196)

پیرمرد وارسته

یکی از نزدیکان امام گوید: یک شب که خدمت امام بودیم می فرمودند:

پیرمردی آمده بود پیش من و با کمال اعتماد می گفت: من دو تا فرزندم را در راه اسلام داده ام، امروز هم جنازه پسر سومم که آخرین پسرم بود (18 ساله بود و در والفجر 8 شهید شده بود) را آوردم و دفن کردم. چون خودم عازم میدان هستم، آمدم از شما خداحافظی کنم.

امام می فرمود: از شهامت و شجاعت این مرد حالی به من دست داد، من اراده کردم که دست این مرد را ببوسم اما چون او در کف حیاط بود و من بالا بودم، نتوانستم.(197)

دستگیری امام

وقتی آنها (مأموران شاه) در را شکستند، من متوجّه شدم که آنها آمده اند مرا بگیرند. فوراً به خانم گفتم: شما هیچ صحبتی نکنید، بفرمایید توی اتاق. من دیدم که آنها ریختند توی منزل. احتمال دادم که اشتباه کنند و مصطفی را ببرند. به همین جهت گفتم خمینی من هستم. آماده بودم و مرا بردند. چون کوچه ها باریک و کوچک بود، من را توی ماشین کوچکی گذاشتند و تا سر خیابان بردند. سر خیابان یک ماشین خیلی بزرگ ایستاده بود. من را سوار آن ماشین بزرگ کردند و حرکت کردند. یک نفر یک طرف من نشسته بود که از اوّل تا آخر سرش را گذاشته بود کنار دست من و به بازویم تکیه داده بود و گریه می کرد. یکی دیگر هم طرف دیگر من نشسته بود و مرتب شانه ام را می بوسید. همین طور که می آمدیم توی راه من گفتم که نماز نخوانده ام، یک جایی نگه دارید که من وضوء بگیرم گفتند: ما اجازه نداریم. گفتم شما که مسلح هستید و

من که اسلحه ای ندارم. به علاوه شما همه با همید و من یک نفرم، کاری که نمی توانم بکنم. گفتند: ما اجازه نداریم. فهمیدم که فایده ای ندارد و اینها نگه نمی دارند. گفتم خوب، اقلاً نگه دارید تا من تیمم کنم. این را گوش کردند و ماشین را نگه داشتند، اما اجازه پیاده شدن به من ندادند، من همین طور که توی ماشین نشسته بودم از توی ماشین دولا شدم و دست خود را به زمین زدم و تیمم کردم و نمازی که خواندم پشت به قبله بود... شاید همین دو رکعت نماز من مورد رضای خدا واقع شود.(198)

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه