قیام مختار ثقفی (مختارنامه) صفحه 113

صفحه 113

1- اصل: مصلح بود.

مرد[ی] صاحب نعمت بودی و اهل کوفه او را حرمت داشتندی. پس یک روز اتفاق چنان افتاد که به کتاب نشسته بود نماز پیشین و گرمای گرم، مردی سَقّا بر در مسجد بگذشت سبوی عراقی بر دوش نهاده و ایزاری دامغانی به سر آن فرا گرفته و فوطه‌ای در میان بسته و کوزه‌ای از بلور در دست گرفته و ابی به باد شمال سرد کرده، در آن کوزه کرده، معلم را چشم بر آن کوزه افتاد. وی را بخواند و آن کوزه را بستاند چون خواست که آب باز خورد، از تشنگی حسین بنِ علی و فرزندان یادش آمد، دیده را پر آب کرد و بگریست و بر آن تشنگی صبر کرد و اب نخورد و کوزه به سَقّا داد و گفت: «لعنت خدای بر آن کس باد که حسین بنِ علی و فرزندان وی را به تشنگی بکشت.» چون معلم این سخن بگفت پسرِ سِنَان بن أَنَس - علیه اللعنة و این سنان آن بود که سر حسین از تن جدا کرده بود - این لعنت بشنید،

گفت: «معلم لعنت پدر مرا می‌کند، و همه کشندگان حسین بنِ علی و فرزندانش پدران ما بودند و معلم این نمی‌داند.» پس برخاست و به نزدیک معلم آمد و بایستاد و گفت: «یا شیخ، می‌دانی چه گفتی یا نمی‌دانی؟ به قصد گفتی یا به سهو لعنت کردی بر کشندگان حسین بنِ علی (ع)؟ و ایشان چهارده تن‌اند و تو نمی‌دانی که این لعنت اول بر امیرالمؤمنین کردی و پس بر عُبَِیدالله زیاد و بر عُمَرِ سَعْد و بر شِمر ذِی الْجَوْشَن و بر پدر من - سِنَان بن أَنَس -؟ و کشندگان حسین بنِ علی اینها بودند و آب فُرات، ایشان بر وی ببستند. اکنون بگوی تا چرا لعنت می‌کنی؟» معلم چون این سخن بشنید، بترسید از گفتار آن حرامزاده، آنگاه کودک را گفت: «وَ الْعِیَاذُ بِاللَّهِ که من بدین لعنت که کردم، اینان را خواستم که تو گفتی، بلکه بر زبان من خطایی رفت اکنون مرا به تو یک حاجت است، حق و حرمت آن را که مرا بر تو حق (1) معلمی است. این سخن پیش پدرت نگویی.» گفت: «نگویم.» و سوگند خورد و باز گشت و بنشست و می‌گفت: «اگر ترا در بلایی نیفکنم که از آن رهایی نیابی.» پس ساعتی برآمد آن حرامزاده برخاست و به قضاء حاجت از کتاب (2) بیرون آمد و به خرابه‌ای در شد و دستار از سر برگرفت و بر زمین زد و در میان خاک و خاشاک

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه